?...Who

سلام خوش آمدید

مترسک هنوز محو همان افقی بود، که پرنده اش را از دست داده بود. و آن آخرین لحظات رفتن پرنده بود، که در ذهن مترسک همچون نواری پخش میشد. و باز همان لحظات را می‌دید، و دوباره نوار میچرخید و دوباره مترسک میدید و...

اما این نوار خاطرات، برای همیشه نمی توانست بچرخد.

تصاویر می آمدند و میرفتند، و آن لحظات، در ذهن سنگی اش حک می شدند. اما اینبار چیزی فرق داشت. این‌بار چیزی در درون مترسک، خسته تر بود برای اولین بار بود که حس کرد. این تکرار بی پایان، معنایی ندارد.

چشمانش را بست. اما خاطرات نمی خواستند مترسک را ترک کنند. هربار که چشمان سنگی اش را روی هم میگذاشت. پرنده را میدید. که رو شانه اش نشسته و پس از آن، بالهایش را میگشاید و نگاهی به او می اندازد. و لحظه ای می ایستد. سایه ای از تردید در چشمانش.... و سپس می‌رود.

مترسک لحظه ای خواست، تصور کند که پرنده دیگر نمی رود. که شاید این‌بار پرنده پیشش بماند. شاید این‌بار نوار نچرخد.

اما چیزی تغییر نکرد پرنده رفته بود. و مترسک میان این دو گرفتار بود؛ نه درگذشته، نه در حال، بلکه جایی در میان آنها همان لحظاتی که پرنده بود. نه آزادی بلکه فقط انتظار

اما چقدر می‌توان منتظر باقی ماند؟ آیا چیزی برای مترسک در آن مزرعه باقی مانده بود؟

مزرعه همان بود. انتظارش تنها چیزی بود که تغییر نمی کرد. انتظارش برای پرنده ای دیگر؟ نه هرگز پرنده‌ای جای آن پرستویش را نمی‌داد.

دیگر نمی دانست چقدر گذشته. روزها؟ فصل ها؟ شاید سالها؟ اما او هنوز همانجا ایستاده بود. چشم دوخته به سویی که پرنده روزی بود. اما اینبار چیزی فرق میکرد. نه مزرعه، نه آدم ها، نه پرنده، بلکه چیزی در درون خودش.

انتظارش دیگر مثل قبل نبود. دیگر نمی دانست برای چه چیزی منتظر است؟ اصلا انتظارش چه معنایی داشت در حالی که چیزی که رفته، دیگر باز نمی گردد.

مترسک برای اولین بار نگاهی به دستانش انداخت. هنوز همان شاخه ای خشک، همان طناب ها، همان سایه‌ای که بود تا بودنش باشد.

اما حالا که برای مترسک کسی باقی نمانده بود. و دیگر پرنده‌اش باز نمی‌گشت. مترسک پرسید:"اگر هیچ کس نیست، اگر انتظاری باقی نمانده، پس من که هستم؟"

مترسک همیشه تعریف شده بود. نه به توسط خودش بلکه به وسیله حضور دیگران.

او نگهبان مزرعه بود؛ چون انسان ها اورا آنجا گذاشته بودند.

اوسایه‌ای از مراقبت بود‌؛ چون پرنده‌ای به او نیاز داشت.

او دشمن انسان ها بود؛ چون درخت گردو خواسته بود.

و حالا هیچ یک از آنها نبودند.

انسان‌ها، فراموشش کرده بودند.

پرنده، ترکش کرده بود.

و درخت، قطع شده بود.

اگر دیگر چیزی برای حفاظت نبود ،اگر دیگر کسی برای مراقبت نبود، اگر دیگر خاطره ای زنده نبود. پس مترسک چه کسی بود؟

یک چوب پوسیده میان مزرعه؟ یا چیزی که روزی نقشی داشت وحالا آن را از دست داده بود؟

یا شاید میتوانست خود را برای اولین بار تعریف کند؟ و اگر میتوانست، اگر آن حقیقت داشت مترسک می خواست که باشد؟

شاید این آغاز چیزی بود که مترسک هرگز تصورش نکرده بود، نه انتظار، نه مراقبت، نه کینه توزی، بلکه یک انتخاب

اما مترسک می توانست انتخاب کند؟ اگر میتوانست انتخابش چه بود ؟

پرنده انتخاب کرده بود که برود، باد انتخاب کرده بود که بوزد. خورشید انتخاب کرده بود که غروب کند.

اما مترسک ؟

او هرگز انتخابی نکرده بود. لحظه ای به دستانش نگاه کرد. به چوب هایی که پوسیده بودند، به طناب هایی که همیشه اورا در جای خود نگه میداشتند.

اگر قرار بود چیزی تغییر کند؛ اگر قرار بود از باتلاق انتظار بیرون آید، باید خودش انتخاب میکرد. انتخابش عبور از سکون بود. همان سکونی که پرنده را از او دور کرده بود. اما چوب های پوسیده در وجودش، طناب هایی که او را از سال ها پیش به زمین بسته بودند، و بدن کاهی اش اجازه رفتن به او نمی دادند.

  • [مَنِ دَرون]

همان مزرعه همیشگی، همان بادی که معدن خاطره ها بود، اما جز سوسو حرفی دیگر نمیزد و اینبار مترسک هم حرفی نمی زد. گلایه ای نداشت، نه از انسان ها، و نه دیگر پرنده ای داشت،که خوشی مترسک را دو چندان کند.

خیره به همان افقی بود، که پرستو اش را از دست داده بود. به یاد می آورد حرف های پرنده را که می گفت:"چرا تو نمی تونی پروازکنی؟ چرا نمی تونی با من بیای؟ من قدر دان همه مراقبت هایی که برای من کردی هستم، اما من زندگی ام نمی تواند تا آخر عمر اینجا رقم بخورد."

اما مترسک که مراقبت هارا برای تشکر نکرده بود. آیا هیچ پرنده می فهمید که مترسک عاشق اوست؟

مترسک:" بمان، من برای تو زنده ام، و بدون تو شک دارم که زندگی من ممتد باشد."

پرنده تکانی خورد و این پا و آن پایی کرد، خودش هم مترسک را دوست داشت. هرچه که بود وجودش و پرواز کردنش را مدیون او بود. اما می دانست، که نمی تواند زمستان را در آن مزرعه سپرد و باید از پیش مترسک مهاجرت میکرد.

پرنده لحظه ای مکث کرد و سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام روی دوش مترسک به او گفت:"تو همیشه کنارم بودی، تو برای من بودی، اما اگر بمانم، دیگر پرنده ات نخواهم بود."

مترسک نمی توانست چیزی بگوید. پرنده پروازی کرد و رو به روی چشمان مترسک ایستاد. مترسک انگشتش را بالا برد و پرنده روی انگشت او نشست. برای لحظه ای به چشمان سنگی مترسک خیره شد . انگار که میخواست چیزی را درک کند،چیزی که هرگز نفهمیده بود. نگاهش در چشمان مترسک دوخته شد. گویی میخواست از میان آنها پاسخی بیرون کشد.

حقیقتی که همیشه کنارش بود، اما هیچ وقت لمسش نکرده بود.

لحظه ای مکث کرد، سایه ای از تردید در نگاهش برق زد. شاید عشق همان مراقبت بی منت بود؛ نه وابستگی. شاید تعلق همیشه در بند نمی ماند، و در رهاییت است، که امتداد میابد.

اما اینها برای فهمیدن پرنده دیگر دیر بود. بالهایش را گشود؛ و برای آخرین بار، دور مترسک چرخید. و برای لحظه ای رو بروی مترسک، بال‌بال زنان ایستادو مدتی پس؛ از او رخ گرفت و سوی هم نوعانش اوج گرفت.

 

  • [مَنِ دَرون]

خوشحالم میکرد، وقتایی که میگفت:"تا به حال انقد با کسی حرف نزده بودم "

  • [مَنِ دَرون]

خستگی از چهره معلم هویدا بود. دانش آموزان عرق ریزان از ورجه وورجه هایشان در حیاط بازگشته بودند .زمستان های امروز بوی تابستان میدهد. خورشید به قدری نور سوزانش را در زمین پخش میکند که دیگر زمستان ها با تابستان فرقی ندارد. 

معلم از روی ناچاری به پرده های کلاس نگاهی انداخت، گه گاهی باد آنها را به رقص در می آورد ، و نور خورشید لحظه ای از منفذ های ایجاد شده توسط رقص پرده های بر درون کلاس و صورت معلم منعکس میشد. 

معلم  صورتش را به سمت میز برگرداندو با اکراه زیپ کیفش را باز کردو کتاب کوچک و دوست داشتنی نگارش را بیرون آورد ، و روی میز نشاند. 

سپس عینکش را از جعبه اش بیرون کشیدو روی صورتش نهادو با نفسی شش هایش را تازه کردو بعد بسم رب، آخرین کلاس انشا کلاس های امروزش را آغاز کرد. 

معلم : "ما در زنندگی علاوه بر بالغ شدن جسمانی و معنوی احساس نادیده گرفتن را نیز بدست می آ<ریم نادیده گرفتن جنس محبت ها نادیده کرفتن مزه ها نادیده گرفتن..."

امروز سرمشق انشا شما، همین تک جمله است میخواهم بدانم شما چه چیزی را در زندگی تان نادیده گرفتید ؟

بعد بلند شدو با خطی خوش و بزرگ این جمله را دوباره نوشت

بعد اجازه نوشتن را به دانش آموزان دادو همهمه ای کلاس را فرا گرفت، و شاگردان دفتر هایشان را از کیف ها در آوردندو بلا فاصله شروع به نوشتن کردند. 

معلم نگاهی به کلاس انداختو بازگشت سمت میزش و روی صندلی اش نشست. بهتر بود که از این فاصله ای برایش ایجاد شده بود استفاده کند. برگشت سمت کیفش و اوراق دانش آموزان کلاس قبل را بیرون کشیدو مشتاقانه، به خواندن انشا های آنها پرداخت. 

یکی دو انشا را اصلاح نکرده بود، که آثار خستگی و عصبانی بودن در چهره اش پررنگ تر شد. که چرا دانش آموزان هیچ بر سلیقه نوشتنشان اهمیتی نداده اند و فقط مواردی از موضوع هایی که به ذهنشان خطور کرده نوشتند و هیچ توضیحی درباره انها نداده اند!

 اما در باقی ورقه ها بند دانش آموزی توجهش را جلب کرد: 

"من بزرگ شدمو نادیده گرفتن را بدست آوردم نادیده گرفتم ترس جدایی از مادرم زمانی که با گریه در اولین روز مدرسه ام نادیده گرفتنش علنی شد 

 

با بزرگ شدنم نادیده گرفتم، التماس هایم بر پدر را، وقتی که از بازی با اسباب باز های قدیمی خسته شدم. 

اما با گذشتن از همه اینها آیا این نادیده  گرفتن در زمین نیز وجود دارد ؟

آیا میشود روزی رسد که زمین نیز مارا نادیده بگیرد؟

 زمینی که تمنای بودن وجود مارا میکشید. زمینی از نه ماه قبل به پیشواز آمدن ما برخاسته. زمینی که از خودش کاسته و مارا پرورانده." 

معلم زیر لب آفرینی نثارش کردو نمره کاملش را داد. لبخندش از رضایت، در چهره برهم ریخته اش نشان میداد ،که هنوز علاقه اش به ادبیات و معلمی برای شاگردانش را نادیده نگرفته.

همانگونه که ورقه ها در دستش جا خوش کرده بودند، به فکر فرو رفت که آیا واقعا روزی میرسد که زمین انسان هارا نیز نادیده بگیرد 

در آن روز زمین چه خواهد کرد؟ 

همانطور در ژرفای افکارش بود که زنگ آخر همانند آبی سرد بر شعله افکارش ریخته شد...

  • [مَنِ دَرون]

و بنظرم چیزی که بر چرخه زندگی نیرویی میشود که بچرخدو جوهری میشود برا غلتاندن خودکار حیات، همان هدف شخص است .

و همان خطی که خودکار آن را میکشد، یا همان راهی چرخ که در او می غلتد همان راه رسیدن به هدف اوست. که مانده به سمت حق یا باطل کشیده یا غلتانده شود. 

و این گزینش هدف بر کسانی که خواهان حق اند سخت، وبرای کسانی که باطل زیستن را انتخاب میکنند سهل است. چراکه فقط یک راه حق وجود دارد و بقیه راه ها حتی اگر کمی از راه حق میل به سمت چپ یا راست باشد باطل است. 

و باز هم سخت است چراکه پیدا کردن این هدف  همانند تاریست بین تار و پود پارچه پشمی یا دانه شنیست در سطل شن ، و تو باید دانه دانه این شن هارا از هم جدا کنیو تک تک با خود بپرسی، حال که من این را انتخاب کردم سر انجامش چه می شود .

و مانده برتو که سرانجام هدف با تبعیت از حیوانیت انتخابش کنی یا با حقاینیت. 

و مطمنم که در آغاز، هدف حق هرگز برتو خوشایند نخواهد بود ریاضت هاو سختی ها چشمت را خواهد گرفت. اما بگذار بگویم تو درون دنیای ساخته ذهن زندگی میکنی و این دنیای واقعی را هرگز نمی توانی ببینی چراکه اصلا در فطرت نبوده  که تو باطن هرچیزی را ببینی. وتو در دنیای واقعی با بینش تصور زندگی می کنی . می توان گفت نابیناییم  و تو به اشیا دست می یابی به وسیله پنج حس،وذهن که کارآ« حواس استخراج داده های اشیا و کار ذهن شبیه سازی آنهاست

و خب تو در آغاز، تصویر هایی که ذهنت درباره راه این هدف ساخته همه اش آن سختی هاست چرا که طعم خوشی را در این راه نچشیده که بتواند تصورش کند و اما وقتی اولین تصویر ذهنت را پاره می کنی و میبینی که علاوه بر انکه سختی کشیدی در ازای آن گوشه از عشق الهی را یافته ای و بیشتر از قبل بخ دنبال پاره کردن تصویر های ذهنت مشتاق میشوی.

 ودر واقع با پاره کردن این تصویر ها  محبتی بر تو افزون نمیشود بلکه تو میابی که محبتی بر تو بوده و این فهمیدن باعث خوشنودی ات میشود.

 

  • [مَنِ دَرون]

چشمانم خود به خود بالا می آمد و من در تلاش باز ایستاندن آنها،که موهای بافته شده اش که از شانه هایش به جلو آویخته بود را دیدم. نمی دانم چرا اما دلم خواست بر لحظه ای در دستانم آنها را نوازش دهم دلم خواست که در آغوشش بگیرم. که به سویش رفتم من می رفت اما تن نه!

تن، از چرک بود و منِ، من نمی خواست که بر معشوقش بدی هایش را دهد.

که باز سنگینی نگاهش را احساس کردم.

_میخواستی حرفی بگی درسته؟

بله ،میخواستم بگویم اما چرا ،چرا دهانم خشک شده، برای گفتنش حتی نمی توانم زبانم را تکان دهم، زبان خشکیده ام چسبیده بود به بالای دهانم، پاهایم خشک شده بودند. اما نه

من در دلم غوغا می‌کرد، اما تن این چرک هارا نمی توانست بر کنار بزند.

که به یک باره ، صدای شکستن چیزی آمد انگار دل وجود تن بود ،که تن بازگشت و پشت بر او به راهش ادامه داد. تن اشک از چشمانش میداد. تن ناراحت بود ،که چرا ،چرا باید او باشد که چرک و بدی ها به سمت او بیاید مگر او چه گناهی داشته چرا باید در خلقت اینگونه باشد .

چرا باید همه خوبی ها برای من باشد؟

_دیوانههههه کجا میری

من اشک می ریخت و میرفت که ناگه در وجود من هم اشکی از چشمانش بیرون آمد .اشکهای آبی تن با طلایی من قاطی می شد که آن زمان بود که تن و من یکی شده بودند

غم بر خلاف تصور عام محبت است از سوی او چرا که غم است من و تن را یکی می کند 

که ناگه دستان باریکی من را کشید وبرگرداند من و با برگشتن من در حین دیدن چشمانش همانند هزار تو در خود تکرار شدم گویی دو آیینه در برابر هم قرار گیرند وتصویر میانشان تا ابدیت در هم تکرار شود 

به یکباره تنم اورا خواست منهم به پیروی از او دستان تن را باز کرد و بدنم را کج کرد تا در آغوشش بگیرم او هم با دیدنم حرفی نگفتو در بغل من جای گرفت...

  • [مَنِ دَرون]

انسان همیشه از بدو تولد دنبال عشق بوده. اما غافل از آن که عشق، همیشه در کنارش بوده. در همه سختی ها ولی او معشوقش را در شادی هایش راه نمی داد. 

انسان اورا به را نا خود، به چشم یک فرد اضافی میدید. 

همیشه با آنها در دعواست. که "چرا او را تنها نمی گذارند" 

اما کسی نیست بگوید،این چیزی که تو در جامعه به دنبالش هستی، عشق نیست! این نفس توست که به دنبال خالی شدن است. 

عشق آن است، که واو ی بین او و تو نباشد. 

یعنی تو برای قبول کردن محبت های او مانع نگذاری که فلان را بر من انجام ده. 

و واو هایی که تو در راه عشق او قرار می دهی، و به هنگامی متوجه میشوی که دیگر او نیست که خواسته هایت را قبول کند! 

نمی دانم چرا اما هرگاه پدر تک او یاد می شود. غمگین میشوم، قلبم تیر می کشد کمرم کمانی می شود. 

که مادر به تو تمام بدی هایت را می گوید. و بیچاره پدری که، همه آنها را در خود نگاه می دارد. و آنها را با خود به خاک می برد. :(

پدر پادشَه مظلوم، که همیشه واجب است که سر تعظیم بر او داشته باشی. که تک دعای خیر او اصلا، تک لبخند او برای ساختن کل روزگارت کافیست. 

خداوند همیشه وجهی از چهره خود را در زندگی هر انسانی قرار داده. که حتی خود خداوند هم گفته:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لکِنْ لا تُبْصِرُونَ" 

که این مهر ورزی پدر و مادر در واقع مهر و محبت خداوند است. که کسی بر محبت آنها پشت کند در واقع به محبت خداوند پشت کرده! 

  • [مَنِ دَرون]

زندگی را می توان به هنگام خیره شدن به چشمان خود درآیینه دید،انگار کسی پشت آن میله ها، زندانی چشم است.

 کسی که برای آزادی اش فریاد میزند، اما او تا چرک شدن و، مُردن زندانش ،زندانیست.

 به همین علت است که می گویند به هنگام مردنم احساس سبکی داشتم خوشحال بودم و به هنگام نگاه به کالبدم احساسی از چرک و بدبختی به آن داشتم شاید، حقیقت باشد اما شاید این احساس من حقیقی نباشد ،و فقط برای کینه منی باشد که مجبور به حبس کشیدن به مدت سالها که عمر می نامند شده است. 

بیانگر زندگی عبارت است از زندانی شدن، من ها در درون تن ها.

منی که همانند یک پرنده زیباست که آن را به علت زیباییش در درون قفس زندانی می کنند ،به طوری که آن پرنده ،حتی با زندانی شدنش در درون آن قفس بازهم زیباست!حتی با آن قفس!

 من ساکن آسمان هاست و تن ساکن سفلی و این اختلاف اینهاس که انسان را می سازند. و خشم نفرت تن، با عشق و خوشحالی من، قاطی میشود و بعلت سقوط من از سرزمینش  آن خوبی هایش در غلبه تن شده .

اما این پرنده پرو بال شکسته به هنگامی که بال هایش را می بیند، در زندانی دیگر ، به سویش می رود .

اما این من هاست که برای آنها فاصله ای وجود نداد. و حالا من که شده جزوی از تن، باید از خود بکاهد و با محبت این فاصله دو تن را پر کند . به این هنگام ها بر من افزوده می شود چرا که تن ها در کنار هم فقط زندان بزرگتری را می سازند ولی من ها در کنار یکدیگر قدرت خداوندی خود، که از خدا به من به هنگام خلقت ، ارث رسیده را باز زنده میکنند. و تن و محدودیت را در خود حل می کنند "و همانا خداوند بی انتهاست"

زندگی من، اینگونه ادامه می یابد تااینکه، منِ شوم دیگری می آید و این معشوق من را میدزد و تمام آن محبتی که من از خود کاهیده و آن را ساخته را از دست می دهد.

 به سان دو صخره و پل که یک صخره نباشد پل بی فایده است 

 

  • [مَنِ دَرون]

چشم باز کردم و خود را در حال سقوط از آسمان یافتم، کمرم کمان برداشته بود و دست و پاهایم رو به آسمان بودند.

صدای باد در گوشم سوسو می کرد، موهایم پریشان در هوا ولگرد بودند ،سردی تمام وجودم را فرا گرفته بودو

چند لحظه ای به همین منوال گذشت و من معلق  بین زمین آسمان بودم .بالاخره به لطف سوت کشیدن های باد به خود آمدم و افکار به سمتم حمله ور شدند "چه اتفاقی افتاده؟  من اینجا چکار میکنم ؟" با دلهره خواستم به زمینی که همانند آهن ربا من را به سان یک آهن پاره به طرف خود میکشید نگاه کنم. اما باد چنین اجازه ای بر من نمیداد. هراسان دستو پا میزدم چشمانم را باز و بسته میکردم که این لحظه های لعنتی بگذرد و آسوده بمیرم ،ثانیه هارا برای مرگم می شمردم که چشمانم را سیاهی برد.

و آنجا بود که دانستم من مرده ام.

با خنده به خود گفتم "چه راحت گذشت اصلا چرا هیچ فرشته مرگی سراغم نیامده؟"

تا اینکه فهمیدم هنوز هستم، هنوز می توانم اعضایم را تکان دهم و هنوز چشمانم را میتوانم باز و بسته کنم.  جالب بود که، هنوز آن سیاهی پا برجا بود و تمام چشمانم را فراگرفته بود.

به آن سو و این سو نگاه کردم، اما باز سیاهی بود، و فقط رشته های طلایی رنگی همانند طناب به من وصل بودند و به سمت بالا راه یافته بودند.

با خود گفتم تا کی اینجا خواهم ماند، و حسی از سختی و فشار دلم را فشرد. تا اینکه کسی با صدایی که تا کنون آن را نشنیده بودم بر من گفت:" به حق نور دیدگانت را ببند و باز کن همانا که نورانی شوند"من بدون آنکه تاملی در این صدا بکنم و مفهوم آن را بهفمم، پلک زدم و با باز شدن چشمانم نوری عجیب چشمانم را فرا گرفت. آن نور ،آنجا را برای دیددنم روشن نکرده بود! بلکه چشمانم کامل  برای دیدن نورانی شده بودند، و من می توانتستم ،جای جای آنجا را ببینم.

اما هنوز نفهمیده بودم آنجا کجاست؟

جای عجیبی بود. پایان پاهایم مذاب های خروشان را میدیدم که می جوشیدند. روی آن ماده ای بود، ماده ای که نه جامد و نه مایع ، جامد بود، اما همانند آب درخود حرکت میکرد. واهیده به بالای سرم نگاهی پرت کردمو سنگ های طویل و قطوری را دیدم، که آسمان تاریک آنجا را به وجود می آوردند.

در آنجا هیچ  احساسی نداشتم، حس می کردم! اما به وسیله پوست تنم نه، می‌توانستم با دیدن و توجه کردن به هر چیزی از آنها به احساس وادراکشان را برسم.

لحظاتی گذشتو احساس کردم، اتفاقی بزرگی در حال رخ دادن است، که ناگهان توجهم به زیر پاهایم، به همان مذاب های خروشان رفت، که دیدم، رنگ آنها از سرخی گذشته و رنگ عجیب و جدید از قرمز تبدیل شده، قرمزی که، فقط با نگاه کردنش تنت می سوخت. در انجا، گفتم که با نگاه ادراک می فهمیدم اما آن قرمز واقعا حرارت داشت و من با هر بار با یاد آن رنگ، تنم می سوزد.

آن مذاب می جوشید و می خروشید و آن رنگ درونش پر رنگ تر و پر رنگ تر می شد و آماده ترکاندن محافظ لایه اش و نفوذ به لایه آن ماده جامد در مایع بود ، که ناگه لرزه ای شدید تمام آنجا را فرا گرفت، و مذاب وارد لایه شد، اما مذاب آن ماده را قبول نمی کرد! یعنی با او تر کیب نیمشد و  آن را در خود حل نمی کرد، مذاب به آن ماده فشار آورد، اما مقاومت آن ماده بیشتر از قدرت خروشیدن مذاب بود، در ظاهر که آن ماده خمیری اصل قدرتی نداشت و فقط آرام در خود حر کت می کرد، اما با آن آرام بودنش، جلوی مذاب  خشم گین شده را گرفته بود.  مذاب لحظه ای برگشت، اما اینبار با قدرت بیشتر و قرمزی پر رنگ تر که مایل شده بود به سیاهی بازگشت. من لحظه ای توجهم به مذاب رفت، و به لحظه ای گرمایی وجودم را گرفت که از حرارات متلاشی می شدم، و خود را در حال حل شدن می دانستم، اما چیزیم نمیشد و فقط احساس میکردم درد سخت و عجیبی بود، که توان توصیفش سخت است.

 بگذارید با مثال بگویم: من همانند آتش ذغالی بودم که می سوخت اما آن ذغال نبودم، بلکه آن آتش نشعت گرفته از ذغال بودم که در خود می پچیدم و به بخار تبدیل می شدم  ، اما باز نمیشدم

همین بود که توجهم کلا پرا کنده شد و تمرکزم در آنجا به هم ریخت و یکی از رشته های طلایی متصل به من پاره شد و سوخت و خاکستر شد، و به آن آتش آن مذاب افزوده شد، به لحظه ای که نیوری رشته طلایی رنگ من به مذاب افزوده شد.در من احساس ضعف و درد سختی در سرم کشیده  شد، ولی  مذاب ،با نیرویی بیشتر از قبل جوشید، به گونه ای که آن ماده همانند سپر فولادی در برابرش بود را شکست و به سمت بالا صعود کرد ،اما باز هنوز توان آن را نداشت که اورا در خود حل کند ،انگار از او به دور بود. و اصلا نمی خواست که  او را در خود حل کند، بلکه اورا بر کنار  میزد و جلوتر میرفت با هرقدمش به سمت بالا آن ماده جامد در مایع سفت تر می شد و در خود فرو می رفت و آن از آن حرکت در درون خودش باز می ایستاد.

به لحظه ای نخواستم آنجا را ببینم، به آن سو نگاه کردم و جز ظلمات چیزی به چشمانم نیامد،

نه اینکه تاریکی باشد هیچ چیز نبود و فقط اینجا بود که مذاب، به جنگ آن ماده بر خاسته بود.

شاید هم ،حق با مذاب بود.  شاید مذاب، زندانی شده آنجا بود. و فقط دنبال آزادی اش بوده که خود را در تنگنا نبیند. اما به لطف من ،که می دانستم به ضررم تمام می شود آن رشته طلایی رنگ را می گویم که اگر او نبود مذاب هنوز مبحس مانده بود

برگشتم، و به مذاب نگاه کردم که به اواخر آن ماده رسیده بود، البته از پایین که اگر اینگونه حساب کنیم به اوایل یعنی، درِ ورودی و خروجی آن ماده رسیه بود مذاب در اواخر ، به شوق آماده بود و خوشحالی اش را بخاطر آزادیش را می توانستم در وجودش ببینم .

مذاب ، به لایه آسمان آنجا، به همان سنگ های قطور رسیده بود، و این آخرین قدم بود، آخرین قدم برای آزادیش.

رسیده بود، به آن  سنگ ها اما لایه محافظ آن ماده مانده بود، که توانش در آنجا برای شکستنش کافی نبود و بازگشت .

تمام مسیرش را دوباره به سمت زندان خود باز گشت، و آن ماده آرام آرام باز داشت راه مذاب را می پوشاند، که من باز  مویی به رنگ سیاهی را دیدم که دوباره به مذاب پیوست. و با پیوستن آن ، به لحظه ای فهمیدم که آن مذاب دگر آن رنگ و جوشیدن را ندارد! بلکه  وحشتناک تر از قبل شده بود ،دیوانه تر از قبل.

 رنگش آن سرخی مایل به سیاهی نبود ،بلکه تاریک بود.

 سیاه نه تاریکی ،تارکیی که با نگاهش در تاریک بودن او ،در، درون او گم میشدی. او تورا می خورد اصلا به وقت نگاه کردن به او تو خودت نبودی. و جالب بود که من همه اینهارا بدون آنکه توجهی به آن بکنم میفهمیدم ، و خودرا از توجه به او باز میداشتم .

و اینبار می دانستم قطعا مذاب به آزادی که، می دانستم سالها منتظرش است میرسد.  اما باز به لطف من و آن موی سیاه رنگ  مذاب بازگشت اما اینبار آن ماده را بر کنار نمی زد بلکه می بلعید نه ، در خود حل نمی کرد بلکه آن ماده در درون آن نابود می شد اصلا گم می شد به عدم می پیوستو

لحظاتی گذشت  و باز آن لرزه ای  همانند قبلی اتفاق افتاد، اما طولی نکشید که لرزی ای دوم بدنم یعنی وجودم چیزی که در آنجا بودم را متلاشی می کرد، آن لرزه من را نابود می ساخت. که نا خود توجهم به او جلب شد،  و درد عجیب و سختی جانم و اندام ارتعاش شده ام را نابود ساخت و من اینبار واقعا داشتم می مّردم، که باز آن ندا بر من گفت:" به حق عزت و قدرتش بر خود بیا که اوست نگه دارنده همه ما"

با شنیدنش، اینبار آرامش وجودم را فرا گرفت. در آنجا دیدم که بر رشته ای از طناب ها ضربه ای وارد شد اما آن ضربه خود نابود شد

ندیدم اما فهمیدم.

همین که بر خود آمدم خواستم که بدانم سرنوشت آن مذاب چه شد که دیدم سنگ قطور، به دو قسمت شکسته  شده و از بین شکستگی اش، آن مذاب بالا رفته، و با بالا رفتن و به آزادی رسیدن او آنجا نیز آرام تر می گشت.  و از آن فشار آنجا کاسته میشد. همه چیز به حالت اولی خود باز می گشت ،جز آن سنگی که شکسته شده بود .مذاب آرام تر شده بود و دیگر آن تاریکی درونش نبود و رنگ عادی خود در وجودش پیدا بود، به زندان خود باز می گشت و آن ماده داشت دوباره ، راه مذاب را با خود پر می کرد.

خیره به محل خروج مذاب مانده بودم ،که از مَحو تشکیل شده بود. می خواست ببینم آن مذاب برای چه ؟برای بدست آوردن چه چیزی اینقدر تلاش کرده، که خود را به سمت کشیده شدن به بالا یافتم ...

این داستان ادامه دارد...

  • [مَنِ دَرون]

بعد از مدت ها صدای چکچک گریه های آسمان در گوش هایم پخش شد آن گردو غبار هوا با بلور های آسمانی تر کیب شد و زمین را آن بوی، بویی که شهره عام خاص است فرا گرفت 

اما درد همین جاست که آیا زمین قدر آن جوهر های آسمانی را همانند کاغذ می فهمد ؟

کاغذی که هدیه دست، یعنی جوهر قلم را کامل در بر می گیرد و تا زمانی که نابود شود در آغوشش می ماند. 

اما زمین ، زمین هم مانند انسان هاس. گرچه عاشق آسمان است اما اختلاف آنها، باعث حسودیش شده .

اما زمین یکی نیست همانند انسان که وقتی به یاد میشود یکی را به عام خلاصه می دهیم. زمین هم این است زمینی که یاد میکنیم خلاصه شده  خوب و بد این کره حیات می باشد.

زمین خوب زمینیست که برای قطره ای از باران دلخوش است وشکرگزارش. و از تمام آن شکوفه هایی برای دلبری آسمان می سازد.

اما زمین بد، مانند آدمیست در نعمت غرق شده.

اقیانوس،دریا،مرداب آیا اینها قدر باران لطیف و زلال را می دانند؟

این زمین، علاوه بر آنکه شکرش را به جای نمی آورد، بلکه آن را شور میکنند و یا مرداب آب را گندیده می کند.

آیا این زمین قدرمحبت نا تمام آسمان را میداند ؟

اما آسمان به روزی این کینه زمین را تحمل نمی کند و در آن روز به جای بلور های آسمانی به سوی زمین شهاب میفرستد و خود نیز به علت نابود شدن زمین خوبش به شراره تبدیل می شود عین دیوانه ها 

در آن روز خشم زمین بد  در وجدش محبتش را به زمین خوب نابود می کند و فقط چشم های  سرخ رنگ آسمان انسان و زمین بد را میبیند...

 

  • [مَنِ دَرون]
?...Who

🍃...And in the end,we all will become stories