moody

سلام خوش آمدید

خوشحالم میکرد، وقتایی که میگفت:"تا به حال انقد با کسی حرف نزده بودم "

  • ... Moody

خیلی وقت بود میخواستم بنویسم 

خیلی وقت حسا میومدو میرفت اما گل هرچقد زیبا باشه اگه گلدونی نباشه که اونو بپذیره، بی فایدس خشک میشه. 

راستیتش من عاشق بازیم البته نیستم. 

من عاشق لحظه هاییم که  با بقیه بازی میکنم . و هرچقدم رو بازی وقت بزارم بخاطر اینه که من انتخاب شم .میدونم احمقانه ترین فکر ممکنه 

دلم میخواد دل ببندم باز به زندگی معمولی اون موقع ها حس بهتری داشتم 

زندگی رو دارم تباه میکنم وقت زیاده برا بازی برا بودن با بقیه 

اما درد اینجاست زمانی من با بقیه وفق داده میشم که دیگه حس بودن باهاشون رو ندارم میدونی زمانی که دیگه مشغول شدم با کار و درس دیگه حس و حالی برا بازی نمی مونه 

شاید بهتره دوباره پاکش کنم 

شاید بهتره دوباره یه برنامه بنویسمو باهاش جلو برم 

با اینکه خیلی اراده و دوست داشتنامو سوزوندم برا آتیش راضی بودن از زندگی اماخیلی طول نمی کشید چون یه کاری مثل آب پاشیده میشد رو آتیش و آـیشمو بی رمق میکرد اما با این همه با حس گرم دوست داشتن و خواستن از زیر خاکستر برا شروعی دوباره داره گرماشمیاد 

دلم میخواد یه تسک روزانه برا خودم بچینم و تک به تک انجامش بدم 

انگار خیلی عوض شدم آره هنوز به فکرشم اما کمتر  گه گاهی حالشو می پرسم هربار این علی به چپش میگیره احساساتمو 

خیلی بده اصن قبول نمی کنه منو  خییا قبول نمی کنن اما به زور می پذیرنم  با هام را میان گرچه دلم میخواد همیشه باهاشون خوب باشم ولی خب شاید بخاطر عقب بودن از لحاظ مالی شاید از لحاظ قیافه  ولی اوکی 

میدونی آدما خودشونو  درگیر یه چی میکنن که از نظرشون مهمه میدونی من اگه مث اونا بودم با خودم میگفتم نه من باید با علی باشم چرا به من بی محلی میکنه و اینا ولی وقتی میادو از جهت تماشاگر نگاه میکنه به قضیه به منگل بودن خودش پی میبره 

لازم نیس به چیزای الکی به زورتوجهشون رو جلب کنی بزا خودشون بیان سمتت 

کمتر و به موقع حرف بزن خودتو شیل و سرتق نکن جلو بقیه میدونی شاید بگن این زندگی خودمه بزا بگن ولی اون موقعی  حرف رو کرسی میشینه که تو از شخصیت خودت راضی باشی و اون موقع اس که تو هرچقدم بکن نمیتونن دلتو بشکنن چون که اولا اون موقع دیگه تو خودتو تو شرایطی قرار نمیدی که خرد شی و اگر هر گفتن باز عین خیالت میس چون توبه شخصیت خواستنیت رسیدی :)

  • ... Moody

باد، خود را از لابه لای مزرعه گندم میشکافت و جلوتر میرفت. گویی می خواست، گرمی روز را برده ،و سردی شب را ارمغان آورد. خورشید در وقت غروب آخرین نگاه هایش را به زمین می انداختو ماه را از آن طرف صدا میزد. 

پرنده ها، آخرن تلاش ها خود را برای غذایشان میکردند و مثل همیشه، ناله های مترسک از میانه های مزرعه در زیر درخت گردو شنیده میشد. خطاب او، همیشه به انسان ها بود.که چرا مترسک را تنها می گذارند؟

مترسک :"آهای دوستان من، چرا مرا تنها میگذارید؟

در حالیکه شبیه شما هستم همانند شما چشم دارم دیدگانی از سنگ، دلی کاهی و دهانی از پوسته درخت.

 ببینید! دست و پاهایم همانند شماست. چرا بین خود و من تفاوت قایل مشوید..."

در همان حال، درخت گردو با صدای کلفتش با حال تعرض رو به مترسک گفت:" کافیست دیگر تا کی می خواهی به تلاش های بی فایده ات ادامه دهی؟

این سرنوشت ماست، که زندگی ما ،جز کار کردن برای آدمیزاد صرف نشود.  به ما اجازه زندگی بخشیدند تا نیاز های آدمیزاد را بر طرف کنیم. 

و بودن تو، تا زمانی برایشان مهم است که بر طرف کننده نیاز های آنها باشی. و اگر به اندازه ای که میل آنهاست، بر طرف کننده نیاز آنها نباشی مرگ تو را به دست خودشان رقم میزنند"

سپس مکثی کردو دوباره با چهره ای در هم رفته  ادامه داد:

"بر من نگاه کن. این تن تنومندم ،به زودی برای آنها جز ذغالی بیش نخواهد بود. به این گوشواره های گردویی ام، جز به چشم غذایی بیش نخواهند دید. "

روزها گذشتو، ماه ها جای خودرا به یک دیگر دادند. و اعداد کناری سالها بزرگتر و طولانی تر شدند. و درخت برافراشته شده به سمت آسمان پیر شدو  آن نای تحمل میوه های گردش را از دست داد.

ثمره کمش، صدای اعتراض اربابانش را در می آورد. وگویی تمام آنچه که گردو گفته بود یکی یکی  بر حال آن درخت پیاده میشد.

صبح روزی در اوایل پاییز،مترسک را صدای گوش خراش دستگاهی از خوابش بیدار کرد. با خود گفت، احتمالا وقت درو گندم ادمیزاد رسیده و آن ماشین نسبتا بزرگی را برای درو ثمره هایشان آورده اند.

چشمان سنگی اش را بازکردو به سمت کناره های مزرعه نگاهی انداخت. آری درست بود، ناگهان همان صدای گوش خراش، از پشت مترسک، درست از جایی که گردو بود دوباره توجه مترسک را جلب کرد.

تنش را  روی چوب برگرداندو به دوست فرتوت دیرینه اش نگاهی انداخت، که با چهره ای در هم رفته، اشک از درد میریخت. چشمانش را از بالای درخت، چهره گردو، به تن تنومندش انداخت. که همان اربابی که گردو گفته بود،  با یک ماشینی دیگر به جان برده اش، که حالا پیر شده بود، افتاده بود. 

مترسک، مبهوت به گردو نگاه میکرد، گردو وقتی توجه مترسک را فهمید لبخند تلخی زدو با صدایی پر از درد گفت:" دیدار به ابدیت"

 و چشمان درشت و پیرش را به پیشواز مرگ بست.

مترسک دوباره به انسان نگاهی انداخت. که نمی توانست تن گردو را با آن اره برقی اش ببرد. و از سختی کارش، عرق می ریخت و کمی استراحت میکردو دوباره، به به پیکره گردو حمله ور میشد، 

سر انجام گردو از پا افتاد و پیکره اش را آغوش زمین در بر گرفت. 

اما مترسک که هنور مبهوت خیره بر شاخه های گردو مانده بود، چیزی توجهش را جلب کرد. 

جوجه پرنده ای که از لانه اش پرت شده بودو در هوا معلق ،به سمت زمین کشیده میشد.

مترسک هاج و واج میخواست کاری کند.

برای نجات پرنده، میخواست بلند شود. اما پاهایش زیر آوار خاک، دفن شده بود. می خواست دستانش را دراز کند. اما دستانش را چون صلیب به چوب بسته بودند. مترسک خیلی زود امیدش را برای نجات جوجه ازدست داد. همان گونه که امیدش را به زندگی از دست داده بود.

اما میخواست ،به مرگ پرنده زندگی ببخشد. و اورا از این اتفاق نجات دهد. اما کسی میتواند چیزی را به دیگران ببخشد که آن را کامل در بر گرفته باشد.

و زندگی مترسک مرده بود. بدن او همان کاه گندم. چشمان او همان سنگ های سخت، و دهان او پوسته درخت مرده ی دیگری بود. 

او فقط میتوانست ببیند و جز لبخند ساختگی، بدست انسان ها چیز دیگری نداشت. 

پس باز چشمان سنگی اش را بست، ک مرگ اطرافیانش را دیگر نبیند.

 اما اگر دوباره چشمانش، به کنده درخت گردو بی افتد چه؟ اگر لاشه جوجه روی خاک دوباره به چشمانش بخورد چه ؟

 او دوباره نمی توانست ،این لحظات را به یاد آورد.نمی خواست دیگر باشد. نمی خواست دیگر برده انسان ها باشد. میخواست او نیز در آن روز پاییزی جان سپرد.

 مترسک تکان محکمی به بدن کاهی اش داد. تا دارش بشکندو او با افتادن در زمین بمیرد. تکان اول، کمی صدای دار را در آورد. دارش چندان محکم نبود. انسان ها حتی حاضر نبودند. برای حفظ جان مترسک حتی چوبی درست و حسابی آورند. و مترسک را به چوبی که موریانه، آن را شیار داده بود بسته بودند. 

آخرین تلاش هایش بود، که دید جوجه پرنده درست رو به روی او ایستاده و تلاش های او به مرگ رانگاه می کند. 

مترسک قدری ایستادو چشم در چشم ها نگینی پرنده خیره شد.

 جوجه پرنده از زمین دنبال غذا بود، و به این طرفو آن طرف ورجه وورجه میکرد.

جوجه بعد از کمی جست و خیز، به سمت مترسک بال بال زدو رو به او گفت: 

"مامان من کجاست من مامانمو میخوام" 

مترسک که تا به حال، تنها تعداد های معدودی کلمه مادر را شنیده بود. آن هم از زبان انسان ها.

گاهی بچه آدمیزاد ها، برای بازی در زیر گردو جمع میشدند. و بازی آنها، جز سنگ زدن به بدن کاهی، و پیراهن پاره مترسک چیز دیگری  نبود. گاهی یکی از آنها به زمین میخورد. یا گاهی درخت گردو، برای پراکنده کردن آنها گردویی را به سمت سر آنها نشانه میرفت، و گردوها چون شهابف به سر آنها میبارید. آنجا بود که فریاد های مامان مامنشان مزرعه را فرا می گرفت.

شاید مادر کسی بود که آنها را از خطرات نجات میداد و آنها را پرورش میدهد.

 اما مترسک چه؟ از وقتی که چشم هایش را باز کرده، خودش را بسته شده به چوب یافته. و فقط اورا از آغول گوسفندان، به مزرعه آورده اند. و از آنجا بود که با درخت گردوآشنا شد و تا امروز که...

نگاهی به جوجه انداخت. میدانست غذایشان گندم است. تکانی بر خود داد و چند گندم را چیدو به سمت جوجه گرفت. جوجه قدری با ترس و لرز، چند گندم را گاپید. و وقتی اعتمادش جلب شد .با ولع شروع به خوردن تمام آنها کرد. 

مترسک که حالا جوجه را در دستانش گرفته بود. لحظه ای تعجب کرد، که او چگونه می توانست حرکت کند در حالی که دستو پای او در بند بود. 

بر گشت سمت آنچوب ها و دید همه آنها تکه تکه شده و و روی زمین، پخش شده اند.

برای اولین بار بود، که مترسک برای چیزی تلاش، کرده بود. برای زندگی اش برای آزادی اش که حتی اگر برده باشد، باز زندگی کند. نه زنده بماند.

نگاهش را سمت جوجه غلتاندو دید جوجه  روی دست کاهی اش خوابیده و گرمای جوجه به بدن مرده او گرمای زندگی و محبت را می بخشید. 

مترسک خواست، جوجه را روی زمین بیاندازد و باز گردد سمت مترسک بودنش. اما بندبند وجودش ،جوجه را در همان حال نگاه داشت. 

مترسک همان طور ایستادو جوجه را در همان حال، روی دستانش گرفتو با لبخند همیشگی اش مترسک شد. 

چند روزی نگذشته بود که باران سخی بارید. 

برای مترسک مهم نبود. چون بدن او در برابر سرماو گرما تا حدی مقاوم بود. اما جوجه جیک جیک کنان ناله میکرد. مترسک بازگشت سمت او و دید همانند موش آبکشیده ای پرهای ریزو درشتش به هم چسبیده اند ، و جوجه از سرما میلرزید. 

خواست دست دیگرش را روی او بی اندازد، تا او را از باران نجات دهد. اما جوجه لانه می خواست نه حفاظی موقت در برابر سرما دستان مترسک بعد باران دیگر برای جوجه لانه نخواهد بود. اما لانه در درون وجود مترسک درست در وسط سینه اش، برای همیشه لانه پرنده باقی خواهد ماند. مترسک سرش را سمت سینه لاغرو درازش خم کردو دید، منفذی برای پرنده باز شده و گرمای خواستن او از آنجا بیرون میزند .

جوجه پرنده را سمت لانه اش گرفتو، او بلافاصله پرید در وجود مترسک.

 اینجا ها بود که دیگر مترسک نیز خودش را دوست داشت. و برای زندگی و زنده ماندنش تلاش میکرد.

برای مترسک روزها همچون ثانیه میگذشت و چون مادری شده بود برای جوجه پرنده که حالا  پرواز میکردو برای غذایش، به این طرفو آن طرف میرفت.

***

دوباره همان باد شکافنده ای که طنین به هم خوردن گندم هارا در زمین و آسمان مزرعه پخش میکرد. باز هم همان خورشیدی که داشت با  زمینش خداحافظی میکردو ماه  را برای مراقبت از زمینش فرا میخواند. و باز همان مترسکی که نالان بود. اینبار بخاطر آدمها نه. دیگر آن ارباب ها برایش مهم نبودند. و اینبار نگران حال پرنده اش بود که نکند اتفاقی برای  او در رفتو برگشت این راه هایش بی افتد؟

 جوری شده بود که حتی برای چند روز رنگ و روی پرنده را نمیدید.

اما اینبار فرق داشت. اینبار پرنده مترسک را برای روز هایی طولانی تنها گذاشته بود. و مترسک دایم در فکر آن بود ،که نکند طعمه پرنده وحشی شده باشد. مترسک نالانو گریان بود، با اینکه وجودش پیرترو نابود تر شده بود. و با اینکه در وجودش مقدار زیادی گندم ذخیره زمستان پرنده میکرد. اما پرنده حاضر نبود از آنها بخورد او دیگر نمی خواست با مترسک باشد. و وقتی پرنده های همسان خودش را در آسمان ها میدید با حسرت به آنها نگاه میکردو به مترسک طعن می زد.

برای مترسک سخت بود جدایی پرنده اما پرنده بی توجه بی همه اینها میرفتو بخطار نبود لانه اش به سمت مترسک باز میگشت .

پاییز بعد بود که دیگر مترسک پرنده اش از وقتی که  گندم زار رسیده و برگ درختان زرد شده بود پرنده را ندیده بود.

مترسک از تقدیر میخواست دوباره همان جوجه ایرا به او بدهد که روی دستان مترسک بنشیند و مترسک برای نوازشش دست دیگر را به سر او بکشد

اما پرنده برعکس مترسک، از کهنگی و و تنگی لانه اش و پیری او شکایت میکرد

مترسک با اینکه با حرف های پرنده بند بند وجودش پاره شده اما با امید بازگشت دوباره اش خودش را تا حدی که می توانست ترمیم ساخته بود ولی دیگر پرنده ای نبود که برای مترسک باشد 

روزها بعد، مترسک همان طور که اشک میریختو فریاد های بی جواب برای نگرانی پرنده سر میداد. گروهی از پرنده هارا دید که همچون پرنده اش بودند و به سمت مترسک می آمدند 

مترسک با دقت به چهره هرکدام از آنها نگاه کرد اما هیچ یک شبیه آن نبودند. پرنده ای شبیه او در اواخر گله بال بال میزد که طرز بال بال زدن پرنده را شناخت آری او خودش بود که به مترسک و مترسک به او نگاه میکرد. 

پرنده آمدو و گذشت و مترسک همان طور که چشمان سنگی اش را به آسمان دوخته بود جان داد.

  • ... Moody

خستگی از چهره معلم هویدا بود. دانش آموزان عرق ریزان از ورجه وورجه هایشان در حیاط بازگشته بودند .زمستان های امروز بوی تابستان میدهد. خورشید به قدری نور سوزانش را در زمین پخش میکند که دیگر زمستان ها با تابستان فرقی ندارد. 

معلم از روی ناچاری به پرده های کلاس نگاهی انداخت، گه گاهی باد آنها را به رقص در می آورد ، و نور خورشید لحظه ای از منفذ های ایجاد شده توسط رقص پرده های بر درون کلاس و صورت معلم منعکس میشد. 

معلم  صورتش را به سمت میز برگرداندو با اکراه زیپ کیفش را باز کردو کتاب کوچک و دوست داشتنی نگارش را بیرون آورد ، و روی میز نشاند. 

سپس عینکش را از جعبه اش بیرون کشیدو روی صورتش نهادو با نفسی شش هایش را تازه کردو بعد بسم رب، آخرین کلاس انشا کلاس های امروزش را آغاز کرد. 

معلم : "ما در زنندگی علاوه بر بالغ شدن جسمانی و معنوی احساس نادیده گرفتن را نیز بدست می آ<ریم نادیده گرفتن جنس محبت ها نادیده کرفتن مزه ها نادیده گرفتن..."

امروز سرمشق انشا شما، همین تک جمله است میخواهم بدانم شما چه چیزی را در زندگی تان نادیده گرفتید ؟

بعد بلند شدو با خطی خوش و بزرگ این جمله را دوباره نوشت

بعد اجازه نوشتن را به دانش آموزان دادو همهمه ای کلاس را فرا گرفت، و شاگردان دفتر هایشان را از کیف ها در آوردندو بلا فاصله شروع به نوشتن کردند. 

معلم نگاهی به کلاس انداختو بازگشت سمت میزش و روی صندلی اش نشست. بهتر بود که از این فاصله ای برایش ایجاد شده بود استفاده کند. برگشت سمت کیفش و اوراق دانش آموزان کلاس قبل را بیرون کشیدو مشتاقانه، به خواندن انشا های آنها پرداخت. 

یکی دو انشا را اصلاح نکرده بود، که آثار خستگی و عصبانی بودن در چهره اش پررنگ تر شد. که چرا دانش آموزان هیچ بر سلیقه نوشتنشان اهمیتی نداده اند و فقط مواردی از موضوع هایی که به ذهنشان خطور کرده نوشتند و هیچ توضیحی درباره انها نداده اند!

 اما در باقی ورقه ها بند دانش آموزی توجهش را جلب کرد: 

"من بزرگ شدمو نادیده گرفتن را بدست آوردم نادیده گرفتم ترس جدایی از مادرم زمانی که با گریه در اولین روز مدرسه ام نادیده گرفتنش علنی شد 

 

با بزرگ شدنم نادیده گرفتم، التماس هایم بر پدر را، وقتی که از بازی با اسباب باز های قدیمی خسته شدم. 

اما با گذشتن از همه اینها آیا این نادیده  گرفتن در زمین نیز وجود دارد ؟

آیا میشود روزی رسد که زمین نیز مارا نادیده بگیرد؟

 زمینی که تمنای بودن وجود مارا میکشید. زمینی از نه ماه قبل به پیشواز آمدن ما برخاسته. زمینی که از خودش کاسته و مارا پرورانده." 

معلم زیر لب آفرینی نثارش کردو نمره کاملش را داد. لبخندش از رضایت، در چهره برهم ریخته اش نشان میداد ،که هنوز علاقه اش به ادبیات و معلمی برای شاگردانش را نادیده نگرفته.

همانگونه که ورقه ها در دستش جا خوش کرده بودند، به فکر فرو رفت که آیا واقعا روزی میرسد که زمین انسان هارا نیز نادیده بگیرد 

در آن روز زمین چه خواهد کرد؟ 

همانطور در ژرفای افکارش بود که زنگ آخر همانند آبی سرد بر شعله افکارش ریخته شد...

  • ... Moody

و بنظرم چیزی که بر چرخه زندگی نیرویی میشود که بچرخدو جوهری میشود برا غلتاندن خودکار حیات، همان هدف شخص است .

و همان خطی که خودکار آن را میکشد، یا همان راهی چرخ که در او می غلتد همان راه رسیدن به هدف اوست. که مانده به سمت حق یا باطل کشیده یا غلتانده شود. 

و این گزینش هدف بر کسانی که خواهان حق اند سخت، وبرای کسانی که باطل زیستن را انتخاب میکنند سهل است. چراکه فقط یک راه حق وجود دارد و بقیه راه ها حتی اگر کمی از راه حق میل به سمت چپ یا راست باشد باطل است. 

و باز هم سخت است چراکه پیدا کردن این هدف  همانند تاریست بین تار و پود پارچه پشمی یا دانه شنیست در سطل شن ، و تو باید دانه دانه این شن هارا از هم جدا کنیو تک تک با خود بپرسی، حال که من این را انتخاب کردم سر انجامش چه می شود .

و مانده برتو که سرانجام هدف با تبعیت از حیوانیت انتخابش کنی یا با حقاینیت. 

و مطمنم که در آغاز، هدف حق هرگز برتو خوشایند نخواهد بود ریاضت هاو سختی ها چشمت را خواهد گرفت. اما بگذار بگویم تو درون دنیای ساخته ذهن زندگی میکنی و این دنیای واقعی را هرگز نمی توانی ببینی چراکه اصلا در فطرت نبوده  که تو باطن هرچیزی را ببینی. وتو در دنیای واقعی با بینش تصور زندگی می کنی . می توان گفت نابیناییم  و تو به اشیا دست می یابی به وسیله پنج حس،وذهن که کارآ« حواس استخراج داده های اشیا و کار ذهن شبیه سازی آنهاست

و خب تو در آغاز، تصویر هایی که ذهنت درباره راه این هدف ساخته همه اش آن سختی هاست چرا که طعم خوشی را در این راه نچشیده که بتواند تصورش کند و اما وقتی اولین تصویر ذهنت را پاره می کنی و میبینی که علاوه بر انکه سختی کشیدی در ازای آن گوشه از عشق الهی را یافته ای و بیشتر از قبل بخ دنبال پاره کردن تصویر های ذهنت مشتاق میشوی.

 ودر واقع با پاره کردن این تصویر ها  محبتی بر تو افزون نمیشود بلکه تو میابی که محبتی بر تو بوده و این فهمیدن باعث خوشنودی ات میشود.

 

  • ... Moody

چشمانم خود به خود بالا می آمد و من در تلاش باز ایستاندن آنها،که موهای بافته شده اش که از شانه هایش به جلو آویخته بود را دیدم. نمی دانم چرا اما دلم خواست بر لحظه ای در دستانم آنها را نوازش دهم دلم خواست که در آغوشش بگیرم. که به سویش رفتم من می رفت اما تن نه!

تن، از چرک بود و منِ، من نمی خواست که بر معشوقش بدی هایش را دهد.

که باز سنگینی نگاهش را احساس کردم.

_میخواستی حرفی بگی درسته؟

بله ،میخواستم بگویم اما چرا ،چرا دهانم خشک شده، برای گفتنش حتی نمی توانم زبانم را تکان دهم، زبان خشکیده ام چسبیده بود به بالای دهانم، پاهایم خشک شده بودند. اما نه

من در دلم غوغا می‌کرد، اما تن این چرک هارا نمی توانست بر کنار بزند.

که به یک باره ، صدای شکستن چیزی آمد انگار دل وجود تن بود ،که تن بازگشت و پشت بر او به راهش ادامه داد. تن اشک از چشمانش میداد. تن ناراحت بود ،که چرا ،چرا باید او باشد که چرک و بدی ها به سمت او بیاید مگر او چه گناهی داشته چرا باید در خلقت اینگونه باشد .

چرا باید همه خوبی ها برای من باشد؟

_دیوانههههه کجا میری

من اشک می ریخت و میرفت که ناگه در وجود من هم اشکی از چشمانش بیرون آمد .اشکهای آبی تن با طلایی من قاطی می شد که آن زمان بود که تن و من یکی شده بودند

غم بر خلاف تصور عام محبت است از سوی او چرا که غم است من و تن را یکی می کند 

که ناگه دستان باریکی من را کشید وبرگرداند من و با برگشتن من در حین دیدن چشمانش همانند هزار تو در خود تکرار شدم گویی دو آیینه در برابر هم قرار گیرند وتصویر میانشان تا ابدیت در هم تکرار شود 

به یکباره تنم اورا خواست منهم به پیروی از او دستان تن را باز کرد و بدنم را کج کرد تا در آغوشش بگیرم او هم با دیدنم حرفی نگفتو در بغل من جای گرفت...

  • ... Moody

انسان همیشه از بدو تولد دنبال عشق بوده. اما غافل از آن که عشق، همیشه در کنارش بوده. در همه سختی ها ولی او معشوقش را در شادی هایش راه نمی داد. 

انسان اورا به را نا خود، به چشم یک فرد اضافی میدید. 

همیشه با آنها در دعواست. که "چرا او را تنها نمی گذارند" 

اما کسی نیست بگوید،این چیزی که تو در جامعه به دنبالش هستی، عشق نیست! این نفس توست که به دنبال خالی شدن است. 

عشق آن است، که واو ی بین او و تو نباشد. 

یعنی تو برای قبول کردن محبت های او مانع نگذاری که فلان را بر من انجام ده. 

و واو هایی که تو در راه عشق او قرار می دهی، و به هنگامی متوجه میشوی که دیگر او نیست که خواسته هایت را قبول کند! 

نمی دانم چرا اما هرگاه پدر تک او یاد می شود. غمگین میشوم، قلبم تیر می کشد کمرم کمانی می شود. 

که مادر به تو تمام بدی هایت را می گوید. و بیچاره پدری که، همه آنها را در خود نگاه می دارد. و آنها را با خود به خاک می برد. :(

پدر پادشَه مظلوم، که همیشه واجب است که سر تعظیم بر او داشته باشی. که تک دعای خیر او اصلا، تک لبخند او برای ساختن کل روزگارت کافیست. 

خداوند همیشه وجهی از چهره خود را در زندگی هر انسانی قرار داده. که حتی خود خداوند هم گفته:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لکِنْ لا تُبْصِرُونَ" 

که این مهر ورزی پدر و مادر در واقع مهر و محبت خداوند است. که کسی بر محبت آنها پشت کند در واقع به محبت خداوند پشت کرده! 

  • ... Moody

زندگی را می توان به هنگام خیره شدن به چشمان خود درآیینه دید،انگار کسی پشت آن میله ها، زندانی چشم است.

 کسی که برای آزادی اش فریاد میزند، اما او تا چرک شدن و، مُردن زندانش ،زندانیست.

 به همین علت است که می گویند به هنگام مردنم احساس سبکی داشتم خوشحال بودم و به هنگام نگاه به کالبدم احساسی از چرک و بدبختی به آن داشتم شاید، حقیقت باشد اما شاید این احساس من حقیقی نباشد ،و فقط برای کینه منی باشد که مجبور به حبس کشیدن به مدت سالها که عمر می نامند شده است. 

بیانگر زندگی عبارت است از زندانی شدن، من ها در درون تن ها.

منی که همانند یک پرنده زیباست که آن را به علت زیباییش در درون قفس زندانی می کنند ،به طوری که آن پرنده ،حتی با زندانی شدنش در درون آن قفس بازهم زیباست!حتی با آن قفس!

 من ساکن آسمان هاست و تن ساکن سفلی و این اختلاف اینهاس که انسان را می سازند. و خشم نفرت تن، با عشق و خوشحالی من، قاطی میشود و بعلت سقوط من از سرزمینش  آن خوبی هایش در غلبه تن شده .

اما این پرنده پرو بال شکسته به هنگامی که بال هایش را می بیند، در زندانی دیگر ، به سویش می رود .

اما این من هاست که برای آنها فاصله ای وجود نداد. و حالا من که شده جزوی از تن، باید از خود بکاهد و با محبت این فاصله دو تن را پر کند . به این هنگام ها بر من افزوده می شود چرا که تن ها در کنار هم فقط زندان بزرگتری را می سازند ولی من ها در کنار یکدیگر قدرت خداوندی خود، که از خدا به من به هنگام خلقت ، ارث رسیده را باز زنده میکنند. و تن و محدودیت را در خود حل می کنند "و همانا خداوند بی انتهاست"

زندگی من، اینگونه ادامه می یابد تااینکه، منِ شوم دیگری می آید و این معشوق من را میدزد و تمام آن محبتی که من از خود کاهیده و آن را ساخته را از دست می دهد.

 به سان دو صخره و پل که یک صخره نباشد پل بی فایده است 

 

  • ... Moody

چشم باز کردم و خود را در حال سقوط از آسمان یافتم، کمرم کمان برداشته بود و دست و پاهایم رو به آسمان بودند.

صدای باد در گوشم سوسو می کرد، موهایم پریشان در هوا ولگرد بودند ،سردی تمام وجودم را فرا گرفته بودو

چند لحظه ای به همین منوال گذشت و من معلق  بین زمین آسمان بودم .بالاخره به لطف سوت کشیدن های باد به خود آمدم و افکار به سمتم حمله ور شدند "چه اتفاقی افتاده؟  من اینجا چکار میکنم ؟" با دلهره خواستم به زمینی که همانند آهن ربا من را به سان یک آهن پاره به طرف خود میکشید نگاه کنم. اما باد چنین اجازه ای بر من نمیداد. هراسان دستو پا میزدم چشمانم را باز و بسته میکردم که این لحظه های لعنتی بگذرد و آسوده بمیرم ،ثانیه هارا برای مرگم می شمردم که چشمانم را سیاهی برد.

و آنجا بود که دانستم من مرده ام.

با خنده به خود گفتم "چه راحت گذشت اصلا چرا هیچ فرشته مرگی سراغم نیامده؟"

تا اینکه فهمیدم هنوز هستم، هنوز می توانم اعضایم را تکان دهم و هنوز چشمانم را میتوانم باز و بسته کنم.  جالب بود که، هنوز آن سیاهی پا برجا بود و تمام چشمانم را فراگرفته بود.

به آن سو و این سو نگاه کردم، اما باز سیاهی بود، و فقط رشته های طلایی رنگی همانند طناب به من وصل بودند و به سمت بالا راه یافته بودند.

با خود گفتم تا کی اینجا خواهم ماند، و حسی از سختی و فشار دلم را فشرد. تا اینکه کسی با صدایی که تا کنون آن را نشنیده بودم بر من گفت:" به حق نور دیدگانت را ببند و باز کن همانا که نورانی شوند"من بدون آنکه تاملی در این صدا بکنم و مفهوم آن را بهفمم، پلک زدم و با باز شدن چشمانم نوری عجیب چشمانم را فرا گرفت. آن نور ،آنجا را برای دیددنم روشن نکرده بود! بلکه چشمانم کامل  برای دیدن نورانی شده بودند، و من می توانتستم ،جای جای آنجا را ببینم.

اما هنوز نفهمیده بودم آنجا کجاست؟

جای عجیبی بود. پایان پاهایم مذاب های خروشان را میدیدم که می جوشیدند. روی آن ماده ای بود، ماده ای که نه جامد و نه مایع ، جامد بود، اما همانند آب درخود حرکت میکرد. واهیده به بالای سرم نگاهی پرت کردمو سنگ های طویل و قطوری را دیدم، که آسمان تاریک آنجا را به وجود می آوردند.

در آنجا هیچ  احساسی نداشتم، حس می کردم! اما به وسیله پوست تنم نه، می‌توانستم با دیدن و توجه کردن به هر چیزی از آنها به احساس وادراکشان را برسم.

لحظاتی گذشتو احساس کردم، اتفاقی بزرگی در حال رخ دادن است، که ناگهان توجهم به زیر پاهایم، به همان مذاب های خروشان رفت، که دیدم، رنگ آنها از سرخی گذشته و رنگ عجیب و جدید از قرمز تبدیل شده، قرمزی که، فقط با نگاه کردنش تنت می سوخت. در انجا، گفتم که با نگاه ادراک می فهمیدم اما آن قرمز واقعا حرارت داشت و من با هر بار با یاد آن رنگ، تنم می سوزد.

آن مذاب می جوشید و می خروشید و آن رنگ درونش پر رنگ تر و پر رنگ تر می شد و آماده ترکاندن محافظ لایه اش و نفوذ به لایه آن ماده جامد در مایع بود ، که ناگه لرزه ای شدید تمام آنجا را فرا گرفت، و مذاب وارد لایه شد، اما مذاب آن ماده را قبول نمی کرد! یعنی با او تر کیب نیمشد و  آن را در خود حل نمی کرد، مذاب به آن ماده فشار آورد، اما مقاومت آن ماده بیشتر از قدرت خروشیدن مذاب بود، در ظاهر که آن ماده خمیری اصل قدرتی نداشت و فقط آرام در خود حر کت می کرد، اما با آن آرام بودنش، جلوی مذاب  خشم گین شده را گرفته بود.  مذاب لحظه ای برگشت، اما اینبار با قدرت بیشتر و قرمزی پر رنگ تر که مایل شده بود به سیاهی بازگشت. من لحظه ای توجهم به مذاب رفت، و به لحظه ای گرمایی وجودم را گرفت که از حرارات متلاشی می شدم، و خود را در حال حل شدن می دانستم، اما چیزیم نمیشد و فقط احساس میکردم درد سخت و عجیبی بود، که توان توصیفش سخت است.

 بگذارید با مثال بگویم: من همانند آتش ذغالی بودم که می سوخت اما آن ذغال نبودم، بلکه آن آتش نشعت گرفته از ذغال بودم که در خود می پچیدم و به بخار تبدیل می شدم  ، اما باز نمیشدم

همین بود که توجهم کلا پرا کنده شد و تمرکزم در آنجا به هم ریخت و یکی از رشته های طلایی متصل به من پاره شد و سوخت و خاکستر شد، و به آن آتش آن مذاب افزوده شد، به لحظه ای که نیوری رشته طلایی رنگ من به مذاب افزوده شد.در من احساس ضعف و درد سختی در سرم کشیده  شد، ولی  مذاب ،با نیرویی بیشتر از قبل جوشید، به گونه ای که آن ماده همانند سپر فولادی در برابرش بود را شکست و به سمت بالا صعود کرد ،اما باز هنوز توان آن را نداشت که اورا در خود حل کند ،انگار از او به دور بود. و اصلا نمی خواست که  او را در خود حل کند، بلکه اورا بر کنار  میزد و جلوتر میرفت با هرقدمش به سمت بالا آن ماده جامد در مایع سفت تر می شد و در خود فرو می رفت و آن از آن حرکت در درون خودش باز می ایستاد.

به لحظه ای نخواستم آنجا را ببینم، به آن سو نگاه کردم و جز ظلمات چیزی به چشمانم نیامد،

نه اینکه تاریکی باشد هیچ چیز نبود و فقط اینجا بود که مذاب، به جنگ آن ماده بر خاسته بود.

شاید هم ،حق با مذاب بود.  شاید مذاب، زندانی شده آنجا بود. و فقط دنبال آزادی اش بوده که خود را در تنگنا نبیند. اما به لطف من ،که می دانستم به ضررم تمام می شود آن رشته طلایی رنگ را می گویم که اگر او نبود مذاب هنوز مبحس مانده بود

برگشتم، و به مذاب نگاه کردم که به اواخر آن ماده رسیده بود، البته از پایین که اگر اینگونه حساب کنیم به اوایل یعنی، درِ ورودی و خروجی آن ماده رسیه بود مذاب در اواخر ، به شوق آماده بود و خوشحالی اش را بخاطر آزادیش را می توانستم در وجودش ببینم .

مذاب ، به لایه آسمان آنجا، به همان سنگ های قطور رسیده بود، و این آخرین قدم بود، آخرین قدم برای آزادیش.

رسیده بود، به آن  سنگ ها اما لایه محافظ آن ماده مانده بود، که توانش در آنجا برای شکستنش کافی نبود و بازگشت .

تمام مسیرش را دوباره به سمت زندان خود باز گشت، و آن ماده آرام آرام باز داشت راه مذاب را می پوشاند، که من باز  مویی به رنگ سیاهی را دیدم که دوباره به مذاب پیوست. و با پیوستن آن ، به لحظه ای فهمیدم که آن مذاب دگر آن رنگ و جوشیدن را ندارد! بلکه  وحشتناک تر از قبل شده بود ،دیوانه تر از قبل.

 رنگش آن سرخی مایل به سیاهی نبود ،بلکه تاریک بود.

 سیاه نه تاریکی ،تارکیی که با نگاهش در تاریک بودن او ،در، درون او گم میشدی. او تورا می خورد اصلا به وقت نگاه کردن به او تو خودت نبودی. و جالب بود که من همه اینهارا بدون آنکه توجهی به آن بکنم میفهمیدم ، و خودرا از توجه به او باز میداشتم .

و اینبار می دانستم قطعا مذاب به آزادی که، می دانستم سالها منتظرش است میرسد.  اما باز به لطف من و آن موی سیاه رنگ  مذاب بازگشت اما اینبار آن ماده را بر کنار نمی زد بلکه می بلعید نه ، در خود حل نمی کرد بلکه آن ماده در درون آن نابود می شد اصلا گم می شد به عدم می پیوستو

لحظاتی گذشت  و باز آن لرزه ای  همانند قبلی اتفاق افتاد، اما طولی نکشید که لرزی ای دوم بدنم یعنی وجودم چیزی که در آنجا بودم را متلاشی می کرد، آن لرزه من را نابود می ساخت. که نا خود توجهم به او جلب شد،  و درد عجیب و سختی جانم و اندام ارتعاش شده ام را نابود ساخت و من اینبار واقعا داشتم می مّردم، که باز آن ندا بر من گفت:" به حق عزت و قدرتش بر خود بیا که اوست نگه دارنده همه ما"

با شنیدنش، اینبار آرامش وجودم را فرا گرفت. در آنجا دیدم که بر رشته ای از طناب ها ضربه ای وارد شد اما آن ضربه خود نابود شد

ندیدم اما فهمیدم.

همین که بر خود آمدم خواستم که بدانم سرنوشت آن مذاب چه شد که دیدم سنگ قطور، به دو قسمت شکسته  شده و از بین شکستگی اش، آن مذاب بالا رفته، و با بالا رفتن و به آزادی رسیدن او آنجا نیز آرام تر می گشت.  و از آن فشار آنجا کاسته میشد. همه چیز به حالت اولی خود باز می گشت ،جز آن سنگی که شکسته شده بود .مذاب آرام تر شده بود و دیگر آن تاریکی درونش نبود و رنگ عادی خود در وجودش پیدا بود، به زندان خود باز می گشت و آن ماده داشت دوباره ، راه مذاب را با خود پر می کرد.

خیره به محل خروج مذاب مانده بودم ،که از مَحو تشکیل شده بود. می خواست ببینم آن مذاب برای چه ؟برای بدست آوردن چه چیزی اینقدر تلاش کرده، که خود را به سمت کشیده شدن به بالا یافتم ...

این داستان ادامه دارد...

  • ... Moody

بعد از مدت ها صدای چکچک گریه های آسمان در گوش هایم پخش شد آن گردو غبار هوا با بلور های آسمانی تر کیب شد و زمین را آن بوی، بویی که شهره عام خاص است فرا گرفت 

اما درد همین جاست که آیا زمین قدر آن جوهر های آسمانی را همانند کاغذ می فهمد ؟

کاغذی که هدیه دست، یعنی جوهر قلم را کامل در بر می گیرد و تا زمانی که نابود شود در آغوشش می ماند. 

اما زمین ، زمین هم مانند انسان هاس. گرچه عاشق آسمان است اما اختلاف آنها، باعث حسودیش شده .

اما زمین یکی نیست همانند انسان که وقتی به یاد میشود یکی را به عام خلاصه می دهیم. زمین هم این است زمینی که یاد میکنیم خلاصه شده  خوب و بد این کره حیات می باشد.

زمین خوب زمینیست که برای قطره ای از باران دلخوش است وشکرگزارش. و از تمام آن شکوفه هایی برای دلبری آسمان می سازد.

اما زمین بد، مانند آدمیست در نعمت غرق شده.

اقیانوس،دریا،مرداب آیا اینها قدر باران لطیف و زلال را می دانند؟

این زمین، علاوه بر آنکه شکرش را به جای نمی آورد، بلکه آن را شور میکنند و یا مرداب آب را گندیده می کند.

آیا این زمین قدرمحبت نا تمام آسمان را میداند ؟

اما آسمان به روزی این کینه زمین را تحمل نمی کند و در آن روز به جای بلور های آسمانی به سوی زمین شهاب میفرستد و خود نیز به علت نابود شدن زمین خوبش به شراره تبدیل می شود عین دیوانه ها 

در آن روز خشم زمین بد  در وجدش محبتش را به زمین خوب نابود می کند و فقط چشم های  سرخ رنگ آسمان انسان و زمین بد را میبیند...

 

  • ... Moody
moody

پرواز را به یاد بسپار
پرنده مردنی است ....