زندگی را می توان به هنگام خیره شدن به چشمان خود درآیینه دید،انگار کسی پشت آن میله ها، زندانی چشم است.
کسی که برای آزادی اش فریاد میزند، اما او تا چرک شدن و، مُردن زندانش ،زندانیست.
به همین علت است که می گویند به هنگام مردنم احساس سبکی داشتم خوشحال بودم و به هنگام نگاه به کالبدم احساسی از چرک و بدبختی به آن داشتم شاید، حقیقت باشد اما شاید این احساس من حقیقی نباشد ،و فقط برای کینه منی باشد که مجبور به حبس کشیدن به مدت سالها که عمر می نامند شده است.
بیانگر زندگی عبارت است از زندانی شدن، من ها در درون تن ها.
منی که همانند یک پرنده زیباست که آن را به علت زیباییش در درون قفس زندانی می کنند ،به طوری که آن پرنده ،حتی با زندانی شدنش در درون آن قفس بازهم زیباست!حتی با آن قفس!
من ساکن آسمان هاست و تن ساکن سفلی و این اختلاف اینهاس که انسان را می سازند. و خشم نفرت تن، با عشق و خوشحالی من، قاطی میشود و بعلت سقوط من از سرزمینش آن خوبی هایش در غلبه تن شده .
اما این پرنده پرو بال شکسته به هنگامی که بال هایش را می بیند، در زندانی دیگر ، به سویش می رود .
اما این من هاست که برای آنها فاصله ای وجود نداد. و حالا من که شده جزوی از تن، باید از خود بکاهد و با محبت این فاصله دو تن را پر کند . به این هنگام ها بر من افزوده می شود چرا که تن ها در کنار هم فقط زندان بزرگتری را می سازند ولی من ها در کنار یکدیگر قدرت خداوندی خود، که از خدا به من به هنگام خلقت ، ارث رسیده را باز زنده میکنند. و تن و محدودیت را در خود حل می کنند "و همانا خداوند بی انتهاست"
زندگی من، اینگونه ادامه می یابد تااینکه، منِ شوم دیگری می آید و این معشوق من را میدزد و تمام آن محبتی که من از خود کاهیده و آن را ساخته را از دست می دهد.
به سان دو صخره و پل که یک صخره نباشد پل بی فایده است