همان مزرعه همیشگی، همان بادی که معدن خاطره ها بود، اما جز سوسو حرفی دیگر نمیزد و اینبار مترسک هم حرفی نمی زد. گلایه ای نداشت، نه از انسان ها، و نه دیگر پرنده ای داشت،که خوشی مترسک را دو چندان کند.
خیره به همان افقی بود، که پرستو اش را از دست داده بود. به یاد می آورد حرف های پرنده را که می گفت:"چرا تو نمی تونی پروازکنی؟ چرا نمی تونی با من بیای؟ من قدر دان همه مراقبت هایی که برای من کردی هستم، اما من زندگی ام نمی تواند تا آخر عمر اینجا رقم بخورد."
اما مترسک که مراقبت هارا برای تشکر نکرده بود. آیا هیچ پرنده می فهمید که مترسک عاشق اوست؟
مترسک:" بمان، من برای تو زنده ام، و بدون تو شک دارم که زندگی من ممتد باشد."
پرنده تکانی خورد و این پا و آن پایی کرد، خودش هم مترسک را دوست داشت. هرچه که بود وجودش و پرواز کردنش را مدیون او بود. اما می دانست، که نمی تواند زمستان را در آن مزرعه سپرد و باید از پیش مترسک مهاجرت میکرد.
پرنده لحظه ای مکث کرد و سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام روی دوش مترسک به او گفت:"تو همیشه کنارم بودی، تو برای من بودی، اما اگر بمانم، دیگر پرنده ات نخواهم بود."
مترسک نمی توانست چیزی بگوید. پرنده پروازی کرد و رو به روی چشمان مترسک ایستاد. مترسک انگشتش را بالا برد و پرنده روی انگشت او نشست. برای لحظه ای به چشمان سنگی مترسک خیره شد . انگار که میخواست چیزی را درک کند،چیزی که هرگز نفهمیده بود. نگاهش در چشمان مترسک دوخته شد. گویی میخواست از میان آنها پاسخی بیرون کشد.
حقیقتی که همیشه کنارش بود، اما هیچ وقت لمسش نکرده بود.
لحظه ای مکث کرد، سایه ای از تردید در نگاهش برق زد. شاید عشق همان مراقبت بی منت بود؛ نه وابستگی. شاید تعلق همیشه در بند نمی ماند، و در رهاییت است، که امتداد میابد.
اما اینها برای فهمیدن پرنده دیگر دیر بود. بالهایش را گشود؛ و برای آخرین بار، دور مترسک چرخید. و برای لحظه ای رو بروی مترسک، بالبال زنان ایستادو مدتی پس؛ از او رخ گرفت و سوی هم نوعانش اوج گرفت.