moody

سلام خوش آمدید

چشمانم خود به خود بالا می آمد و من در تلاش باز ایستاندن آنها،که موهای بافته شده اش که از شانه هایش به جلو آویخته بود را دیدم. نمی دانم چرا اما دلم خواست بر لحظه ای در دستانم آنها را نوازش دهم دلم خواست که در آغوشش بگیرم. که به سویش رفتم من می رفت اما تن نه!

تن، از چرک بود و منِ، من نمی خواست که بر معشوقش بدی هایش را دهد.

که باز سنگینی نگاهش را احساس کردم.

_میخواستی حرفی بگی درسته؟

بله ،میخواستم بگویم اما چرا ،چرا دهانم خشک شده، برای گفتنش حتی نمی توانم زبانم را تکان دهم، زبان خشکیده ام چسبیده بود به بالای دهانم، پاهایم خشک شده بودند. اما نه

من در دلم غوغا می‌کرد، اما تن این چرک هارا نمی توانست بر کنار بزند.

که به یک باره ، صدای شکستن چیزی آمد انگار دل وجود تن بود ،که تن بازگشت و پشت بر او به راهش ادامه داد. تن اشک از چشمانش میداد. تن ناراحت بود ،که چرا ،چرا باید او باشد که چرک و بدی ها به سمت او بیاید مگر او چه گناهی داشته چرا باید در خلقت اینگونه باشد .

چرا باید همه خوبی ها برای من باشد؟

_دیوانههههه کجا میری

من اشک می ریخت و میرفت که ناگه در وجود من هم اشکی از چشمانش بیرون آمد .اشکهای آبی تن با طلایی من قاطی می شد که آن زمان بود که تن و من یکی شده بودند

غم بر خلاف تصور عام محبت است از سوی او چرا که غم است من و تن را یکی می کند 

که ناگه دستان باریکی من را کشید وبرگرداند من و با برگشتن من در حین دیدن چشمانش همانند هزار تو در خود تکرار شدم گویی دو آیینه در برابر هم قرار گیرند وتصویر میانشان تا ابدیت در هم تکرار شود 

به یکباره تنم اورا خواست منهم به پیروی از او دستان تن را باز کرد و بدنم را کج کرد تا در آغوشش بگیرم او هم با دیدنم حرفی نگفتو در بغل من جای گرفت...

  • ... Moody

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
moody

پرواز را به یاد بسپار
پرنده مردنی است ....