اما تصمیم مترسک فراتر از یه انتخاب ساده بود.
اولین تلاش بی ثمر بود.انگار که بدنش در سالهایی که ساکن بود اورا میان خاک های مزرعه مدفون کرده بود
باری دیگر حرکت کرد.
درد در تمام وجودش پیچید. چوب های خشک بدن او مقاومت، طناب های فرسوده اش کشیده، وکاه های بدنش فریاد زدند.
انگار تمام آن سالها ایستادن، در قاب دردی بر کاه های بدن او باز میگشتند. کاه های بدنش می سوختند. طنابهایش انگار که شکایت میکردند و چوب های پوسیده در برابر اولین تلاشهایش مقاومت می کردند.
مترسک قدری ایستاد. درد و کوفتگی بدنش توان او را از دست گرفته بود. شاید این درد نشانه ای از زنده بودن او بود.
حرکت دوباره اش ممکن بود، او می دانست؛ اما چشیدن دوباره همان درد او را از حرکت باز میداشت. گویی سال ها ایستادن نه فقط تنش بلکه ذهنش را در بند کشیده بود.
لحظه ای چشمانش را بست و گوش داد .مزرعه ساکت بود . هیچ پرنده ای نمانده بود، دیگر باد هیچ خاطره ای را سوسو نمی کرد، و خورشید رفته بود.
این سکوت چیزی بود که سالها با او زندگی کرده بود. ولی دیگر این سکوت خانه اش نبود.
برای سومین بار تلاش کرد.
صدای خرد شدن چوب ها سکوت شب را شکست. طناب ها کشیده شدند، لرزیدند و پاره شدند. او روی زمین افتاد. درد اینبار شدید تر از قبل، از میان چوب هایش گذشت، انگار چیزی از گذشته سالها به بدنش چسبیده بود حالا با تمام قدرت برای ماندن مقاومت می کرد. او میلرزید و چشمان سنگی اش، از قطره اشکِ به جا مانده از خوشی هایش، پر شده بود.
قدری گذشت، درد های او کم کم تسکین یافتند.نگاهی به زمین انداخت. طناب های پاره شده روی زمین افتاده بودند. چوب ها از هم گسیخته، و تکه هایی از کاه غبار شده، و در هوا معلق بودند.
او توانسته بود.
فوق العاده بود...:)