مترسک هنوز محو همان افقی بود، که پرنده اش را از دست داده بود. و آن آخرین لحظات رفتن پرنده بود، که در ذهن مترسک همچون نواری پخش میشد. و باز همان لحظات را میدید، و دوباره نوار میچرخید و دوباره مترسک میدید و...
اما این نوار خاطرات، برای همیشه نمی توانست بچرخد.
تصاویر می آمدند و میرفتند، و آن لحظات، در ذهن سنگی اش حک می شدند. اما اینبار چیزی فرق داشت. اینبار چیزی در درون مترسک، خسته تر بود برای اولین بار بود که حس کرد. این تکرار بی پایان، معنایی ندارد.
چشمانش را بست. اما خاطرات نمی خواستند مترسک را ترک کنند. هربار که چشمان سنگی اش را روی هم میگذاشت. پرنده را میدید. که رو شانه اش نشسته و پس از آن، بالهایش را میگشاید و نگاهی به او می اندازد. و لحظه ای می ایستد. سایه ای از تردید در چشمانش.... و سپس میرود.
مترسک لحظه ای خواست، تصور کند که پرنده دیگر نمی رود. که شاید اینبار پرنده پیشش بماند. شاید اینبار نوار نچرخد.
اما چیزی تغییر نکرد پرنده رفته بود. و مترسک میان این دو گرفتار بود؛ نه درگذشته، نه در حال، بلکه جایی در میان آنها همان لحظاتی که پرنده بود. نه آزادی بلکه فقط انتظار
اما چقدر میتوان منتظر باقی ماند؟ آیا چیزی برای مترسک در آن مزرعه باقی مانده بود؟
مزرعه همان بود. انتظارش تنها چیزی بود که تغییر نمی کرد. انتظارش برای پرنده ای دیگر؟ نه هرگز پرندهای جای آن پرستویش را نمیداد.
دیگر نمی دانست چقدر گذشته. روزها؟ فصل ها؟ شاید سالها؟ اما او هنوز همانجا ایستاده بود. چشم دوخته به سویی که پرنده روزی بود. اما اینبار چیزی فرق میکرد. نه مزرعه، نه آدم ها، نه پرنده، بلکه چیزی در درون خودش.
انتظارش دیگر مثل قبل نبود. دیگر نمی دانست برای چه چیزی منتظر است؟ اصلا انتظارش چه معنایی داشت در حالی که چیزی که رفته، دیگر باز نمی گردد.
مترسک برای اولین بار نگاهی به دستانش انداخت. هنوز همان شاخه ای خشک، همان طناب ها، همان سایهای که بود تا بودنش باشد.
اما حالا که برای مترسک کسی باقی نمانده بود. و دیگر پرندهاش باز نمیگشت. مترسک پرسید:"اگر هیچ کس نیست، اگر انتظاری باقی نمانده، پس من که هستم؟"
مترسک همیشه تعریف شده بود. نه به توسط خودش بلکه به وسیله حضور دیگران.
او نگهبان مزرعه بود؛ چون انسان ها اورا آنجا گذاشته بودند.
اوسایهای از مراقبت بود؛ چون پرندهای به او نیاز داشت.
او دشمن انسان ها بود؛ چون درخت گردو خواسته بود.
و حالا هیچ یک از آنها نبودند.
انسانها، فراموشش کرده بودند.
پرنده، ترکش کرده بود.
و درخت، قطع شده بود.
اگر دیگر چیزی برای حفاظت نبود ،اگر دیگر کسی برای مراقبت نبود، اگر دیگر خاطره ای زنده نبود. پس مترسک چه کسی بود؟
یک چوب پوسیده میان مزرعه؟ یا چیزی که روزی نقشی داشت وحالا آن را از دست داده بود؟
یا شاید میتوانست خود را برای اولین بار تعریف کند؟ و اگر میتوانست، اگر آن حقیقت داشت مترسک می خواست که باشد؟
شاید این آغاز چیزی بود که مترسک هرگز تصورش نکرده بود، نه انتظار، نه مراقبت، نه کینه توزی، بلکه یک انتخاب
اما مترسک می توانست انتخاب کند؟ اگر میتوانست انتخابش چه بود ؟
پرنده انتخاب کرده بود که برود، باد انتخاب کرده بود که بوزد. خورشید انتخاب کرده بود که غروب کند.
اما مترسک ؟
او هرگز انتخابی نکرده بود. لحظه ای به دستانش نگاه کرد. به چوب هایی که پوسیده بودند، به طناب هایی که همیشه اورا در جای خود نگه میداشتند.
اگر قرار بود چیزی تغییر کند؛ اگر قرار بود از باتلاق انتظار بیرون آید، باید خودش انتخاب میکرد. انتخابش عبور از سکون بود. همان سکونی که پرنده را از او دور کرده بود. اما چوب های پوسیده در وجودش، طناب هایی که او را از سال ها پیش به زمین بسته بودند، و بدن کاهی اش اجازه رفتن به او نمی دادند.