?...Who

سلام خوش آمدید

چشم باز کردم و خود را در حال سقوط از آسمان یافتم، کمرم کمان برداشته بود و دست و پاهایم رو به آسمان بودند.

صدای باد در گوشم سوسو می کرد، موهایم پریشان در هوا ولگرد بودند ،سردی تمام وجودم را فرا گرفته بودو

چند لحظه ای به همین منوال گذشت و من معلق  بین زمین آسمان بودم .بالاخره به لطف سوت کشیدن های باد به خود آمدم و افکار به سمتم حمله ور شدند "چه اتفاقی افتاده؟  من اینجا چکار میکنم ؟" با دلهره خواستم به زمینی که همانند آهن ربا من را به سان یک آهن پاره به طرف خود میکشید نگاه کنم. اما باد چنین اجازه ای بر من نمیداد. هراسان دستو پا میزدم چشمانم را باز و بسته میکردم که این لحظه های لعنتی بگذرد و آسوده بمیرم ،ثانیه هارا برای مرگم می شمردم که چشمانم را سیاهی برد.

و آنجا بود که دانستم من مرده ام.

با خنده به خود گفتم "چه راحت گذشت اصلا چرا هیچ فرشته مرگی سراغم نیامده؟"

تا اینکه فهمیدم هنوز هستم، هنوز می توانم اعضایم را تکان دهم و هنوز چشمانم را میتوانم باز و بسته کنم.  جالب بود که، هنوز آن سیاهی پا برجا بود و تمام چشمانم را فراگرفته بود.

به آن سو و این سو نگاه کردم، اما باز سیاهی بود، و فقط رشته های طلایی رنگی همانند طناب به من وصل بودند و به سمت بالا راه یافته بودند.

با خود گفتم تا کی اینجا خواهم ماند، و حسی از سختی و فشار دلم را فشرد. تا اینکه کسی با صدایی که تا کنون آن را نشنیده بودم بر من گفت:" به حق نور دیدگانت را ببند و باز کن همانا که نورانی شوند"من بدون آنکه تاملی در این صدا بکنم و مفهوم آن را بهفمم، پلک زدم و با باز شدن چشمانم نوری عجیب چشمانم را فرا گرفت. آن نور ،آنجا را برای دیددنم روشن نکرده بود! بلکه چشمانم کامل  برای دیدن نورانی شده بودند، و من می توانتستم ،جای جای آنجا را ببینم.

اما هنوز نفهمیده بودم آنجا کجاست؟

جای عجیبی بود. پایان پاهایم مذاب های خروشان را میدیدم که می جوشیدند. روی آن ماده ای بود، ماده ای که نه جامد و نه مایع ، جامد بود، اما همانند آب درخود حرکت میکرد. واهیده به بالای سرم نگاهی پرت کردمو سنگ های طویل و قطوری را دیدم، که آسمان تاریک آنجا را به وجود می آوردند.

در آنجا هیچ  احساسی نداشتم، حس می کردم! اما به وسیله پوست تنم نه، می‌توانستم با دیدن و توجه کردن به هر چیزی از آنها به احساس وادراکشان را برسم.

لحظاتی گذشتو احساس کردم، اتفاقی بزرگی در حال رخ دادن است، که ناگهان توجهم به زیر پاهایم، به همان مذاب های خروشان رفت، که دیدم، رنگ آنها از سرخی گذشته و رنگ عجیب و جدید از قرمز تبدیل شده، قرمزی که، فقط با نگاه کردنش تنت می سوخت. در انجا، گفتم که با نگاه ادراک می فهمیدم اما آن قرمز واقعا حرارت داشت و من با هر بار با یاد آن رنگ، تنم می سوزد.

آن مذاب می جوشید و می خروشید و آن رنگ درونش پر رنگ تر و پر رنگ تر می شد و آماده ترکاندن محافظ لایه اش و نفوذ به لایه آن ماده جامد در مایع بود ، که ناگه لرزه ای شدید تمام آنجا را فرا گرفت، و مذاب وارد لایه شد، اما مذاب آن ماده را قبول نمی کرد! یعنی با او تر کیب نیمشد و  آن را در خود حل نمی کرد، مذاب به آن ماده فشار آورد، اما مقاومت آن ماده بیشتر از قدرت خروشیدن مذاب بود، در ظاهر که آن ماده خمیری اصل قدرتی نداشت و فقط آرام در خود حر کت می کرد، اما با آن آرام بودنش، جلوی مذاب  خشم گین شده را گرفته بود.  مذاب لحظه ای برگشت، اما اینبار با قدرت بیشتر و قرمزی پر رنگ تر که مایل شده بود به سیاهی بازگشت. من لحظه ای توجهم به مذاب رفت، و به لحظه ای گرمایی وجودم را گرفت که از حرارات متلاشی می شدم، و خود را در حال حل شدن می دانستم، اما چیزیم نمیشد و فقط احساس میکردم درد سخت و عجیبی بود، که توان توصیفش سخت است.

 بگذارید با مثال بگویم: من همانند آتش ذغالی بودم که می سوخت اما آن ذغال نبودم، بلکه آن آتش نشعت گرفته از ذغال بودم که در خود می پچیدم و به بخار تبدیل می شدم  ، اما باز نمیشدم

همین بود که توجهم کلا پرا کنده شد و تمرکزم در آنجا به هم ریخت و یکی از رشته های طلایی متصل به من پاره شد و سوخت و خاکستر شد، و به آن آتش آن مذاب افزوده شد، به لحظه ای که نیوری رشته طلایی رنگ من به مذاب افزوده شد.در من احساس ضعف و درد سختی در سرم کشیده  شد، ولی  مذاب ،با نیرویی بیشتر از قبل جوشید، به گونه ای که آن ماده همانند سپر فولادی در برابرش بود را شکست و به سمت بالا صعود کرد ،اما باز هنوز توان آن را نداشت که اورا در خود حل کند ،انگار از او به دور بود. و اصلا نمی خواست که  او را در خود حل کند، بلکه اورا بر کنار  میزد و جلوتر میرفت با هرقدمش به سمت بالا آن ماده جامد در مایع سفت تر می شد و در خود فرو می رفت و آن از آن حرکت در درون خودش باز می ایستاد.

به لحظه ای نخواستم آنجا را ببینم، به آن سو نگاه کردم و جز ظلمات چیزی به چشمانم نیامد،

نه اینکه تاریکی باشد هیچ چیز نبود و فقط اینجا بود که مذاب، به جنگ آن ماده بر خاسته بود.

شاید هم ،حق با مذاب بود.  شاید مذاب، زندانی شده آنجا بود. و فقط دنبال آزادی اش بوده که خود را در تنگنا نبیند. اما به لطف من ،که می دانستم به ضررم تمام می شود آن رشته طلایی رنگ را می گویم که اگر او نبود مذاب هنوز مبحس مانده بود

برگشتم، و به مذاب نگاه کردم که به اواخر آن ماده رسیده بود، البته از پایین که اگر اینگونه حساب کنیم به اوایل یعنی، درِ ورودی و خروجی آن ماده رسیه بود مذاب در اواخر ، به شوق آماده بود و خوشحالی اش را بخاطر آزادیش را می توانستم در وجودش ببینم .

مذاب ، به لایه آسمان آنجا، به همان سنگ های قطور رسیده بود، و این آخرین قدم بود، آخرین قدم برای آزادیش.

رسیده بود، به آن  سنگ ها اما لایه محافظ آن ماده مانده بود، که توانش در آنجا برای شکستنش کافی نبود و بازگشت .

تمام مسیرش را دوباره به سمت زندان خود باز گشت، و آن ماده آرام آرام باز داشت راه مذاب را می پوشاند، که من باز  مویی به رنگ سیاهی را دیدم که دوباره به مذاب پیوست. و با پیوستن آن ، به لحظه ای فهمیدم که آن مذاب دگر آن رنگ و جوشیدن را ندارد! بلکه  وحشتناک تر از قبل شده بود ،دیوانه تر از قبل.

 رنگش آن سرخی مایل به سیاهی نبود ،بلکه تاریک بود.

 سیاه نه تاریکی ،تارکیی که با نگاهش در تاریک بودن او ،در، درون او گم میشدی. او تورا می خورد اصلا به وقت نگاه کردن به او تو خودت نبودی. و جالب بود که من همه اینهارا بدون آنکه توجهی به آن بکنم میفهمیدم ، و خودرا از توجه به او باز میداشتم .

و اینبار می دانستم قطعا مذاب به آزادی که، می دانستم سالها منتظرش است میرسد.  اما باز به لطف من و آن موی سیاه رنگ  مذاب بازگشت اما اینبار آن ماده را بر کنار نمی زد بلکه می بلعید نه ، در خود حل نمی کرد بلکه آن ماده در درون آن نابود می شد اصلا گم می شد به عدم می پیوستو

لحظاتی گذشت  و باز آن لرزه ای  همانند قبلی اتفاق افتاد، اما طولی نکشید که لرزی ای دوم بدنم یعنی وجودم چیزی که در آنجا بودم را متلاشی می کرد، آن لرزه من را نابود می ساخت. که نا خود توجهم به او جلب شد،  و درد عجیب و سختی جانم و اندام ارتعاش شده ام را نابود ساخت و من اینبار واقعا داشتم می مّردم، که باز آن ندا بر من گفت:" به حق عزت و قدرتش بر خود بیا که اوست نگه دارنده همه ما"

با شنیدنش، اینبار آرامش وجودم را فرا گرفت. در آنجا دیدم که بر رشته ای از طناب ها ضربه ای وارد شد اما آن ضربه خود نابود شد

ندیدم اما فهمیدم.

همین که بر خود آمدم خواستم که بدانم سرنوشت آن مذاب چه شد که دیدم سنگ قطور، به دو قسمت شکسته  شده و از بین شکستگی اش، آن مذاب بالا رفته، و با بالا رفتن و به آزادی رسیدن او آنجا نیز آرام تر می گشت.  و از آن فشار آنجا کاسته میشد. همه چیز به حالت اولی خود باز می گشت ،جز آن سنگی که شکسته شده بود .مذاب آرام تر شده بود و دیگر آن تاریکی درونش نبود و رنگ عادی خود در وجودش پیدا بود، به زندان خود باز می گشت و آن ماده داشت دوباره ، راه مذاب را با خود پر می کرد.

خیره به محل خروج مذاب مانده بودم ،که از مَحو تشکیل شده بود. می خواست ببینم آن مذاب برای چه ؟برای بدست آوردن چه چیزی اینقدر تلاش کرده، که خود را به سمت کشیده شدن به بالا یافتم ...

این داستان ادامه دارد...

  • [مَنِ دَرون]

بعد از مدت ها صدای چکچک گریه های آسمان در گوش هایم پخش شد آن گردو غبار هوا با بلور های آسمانی تر کیب شد و زمین را آن بوی، بویی که شهره عام خاص است فرا گرفت 

اما درد همین جاست که آیا زمین قدر آن جوهر های آسمانی را همانند کاغذ می فهمد ؟

کاغذی که هدیه دست، یعنی جوهر قلم را کامل در بر می گیرد و تا زمانی که نابود شود در آغوشش می ماند. 

اما زمین ، زمین هم مانند انسان هاس. گرچه عاشق آسمان است اما اختلاف آنها، باعث حسودیش شده .

اما زمین یکی نیست همانند انسان که وقتی به یاد میشود یکی را به عام خلاصه می دهیم. زمین هم این است زمینی که یاد میکنیم خلاصه شده  خوب و بد این کره حیات می باشد.

زمین خوب زمینیست که برای قطره ای از باران دلخوش است وشکرگزارش. و از تمام آن شکوفه هایی برای دلبری آسمان می سازد.

اما زمین بد، مانند آدمیست در نعمت غرق شده.

اقیانوس،دریا،مرداب آیا اینها قدر باران لطیف و زلال را می دانند؟

این زمین، علاوه بر آنکه شکرش را به جای نمی آورد، بلکه آن را شور میکنند و یا مرداب آب را گندیده می کند.

آیا این زمین قدرمحبت نا تمام آسمان را میداند ؟

اما آسمان به روزی این کینه زمین را تحمل نمی کند و در آن روز به جای بلور های آسمانی به سوی زمین شهاب میفرستد و خود نیز به علت نابود شدن زمین خوبش به شراره تبدیل می شود عین دیوانه ها 

در آن روز خشم زمین بد  در وجدش محبتش را به زمین خوب نابود می کند و فقط چشم های  سرخ رنگ آسمان انسان و زمین بد را میبیند...

 

  • [مَنِ دَرون]

اصلا باران چیست؟

بارن،دلتنگی آسمان است در فراق زمین. باران آن شینی هست که عین آسمان و قاف زمین را به یکدیگر متصل می کند. باران را یزدان برای اسم گذاری آن مواقعی آفریده است که آسمان از شوق یا فراق زمین گریه می کند.

در طول روز به یک باره چهره آسمان عوض می شود، باز غم در وجودش پیداست،باز میخواهد نوای گریه خود را به عالم و آدم بفهماند، بر زمین که چرا خود را از آسمان دور کرده،بر انسان که چرا بر خود و دیگران ظلم میکند؟

هعی،انگار با ریختن بلور های آسمانی اش محبت ودوست داشتن خود را به زمین می فرستد وکینه آدمان با اشک هایش می شورد.

میدانی دلتنگ است، دلتنگِ آن عشق بازی های زمین برای او به وقت بهار

عشق بازی هایی که او برای زمین محبتش را می فرستادو زمین با آنها خود را می آرایید، آسمان برای او شکلک هایی از جنس ابر برای او از  سر عشق درست می کرد، و زمین با دیدن آنها، پرنده هایش را به آسمان می فرستاد.

هه! تکه پاره های سفید ابری در کنار پرنده های سفیدو سیاه آسمان :)

اما بعد آن آسمان به یک باره سرد شد همانند یک تکه یخ، آسمانی که از یخ بود،  بی احساسی آنرا بر گرفته بود و فقط گرمای خورشید بود و نه دگر بارانی، نه آن شکلک ها از جنس سفید ابر

،آسمانی که به بت تبدیل شده بود. بت نورانی :)

اما هنوز مهر آسمان به زمین می تابید هر چند جای گذشته ر انمی داد و زمین دگر کم کم به این نبود آسمان عادت کرده بود. او دلش شکسته اما هنوز خود را زیبا می ساخت. که به آسمانش بگوید این زمین هنرمند فقط یک نقاشی بلد نیست. با آن اشک های آسمان و نور پر مهرش میوه های رنگارنگی به گوش های درختان خود آویزه می کرد.

 زمین زیبا شده بود زیبا تر از هر وقتی اما کسی نبود که زیباییش را ببیند کم کم دگر آن مهر آسمان هم خاموش می شد. به آن موقع زمین نگران دل آسمان بود، که چه اتفافی بر، او افتاده چرا دگر آسمان مثل قبل نیس.

زمین بی قرارو بی تحمل خود را به جوش می آورد و اسم آسمان را فریاد میزد اما هیچ کس مستمع آن نبود. حتی چند بار سعی کرده بود تا از جای خود تکان بخورد اما بی فایده بود. و فقط این تکان خوردن خود زمین را نابود می ساخت و شکاف های عمیقی در درونش به وجود می آمد و از خود گسسته می شد.

چه کسی ؟ چه چیزی باعث شده بود که آسمان به کلی تغییر کند اصلا آسمان دگر آسمان نیست!

کمی می گذرد و دگر آن گرمای خورشید هم نیست آسمان به کلی تغییر کرده حالا دگر زمین خود را نابود ساخته و دگر نایی برایش نمانده که اسم آسمان را، با بانگ آشفشان هایش  فریاد بزند حالا دگر آن زیبایی زمین از بین رفته پوسته سبزش کم کم نابود شده. چون دگر خود را نمی آراید اصلا برای چه کسی؟ برای چه کسی می خواهد زییباییش را نشان دهد و دلبری کند؟

اصلا اگر هم بود زمین آسمان را می خاست نه کس دیگری را.

به بی حالی او و حالا تمام در ختان زندگی خود را به باد پاییزی سپرده اند تا شاید در آینده زندگی جدید به آنها باز گرداند.بیچاره پرنده هایی که به وقت پپاییز آواره در بین زمین آسمان مانده اند و نه آسمان آنهاراقبول میکند ونه زمین شکسته شده. 

چند ماهیی به اینگونه می گذرد تا اینکه آن آسمان به خود می آید و « آسمان واقعی زندانی شده در درون آن بت نورانی که خاموش شده بود، باز میگردد. اما همان که چهره مرده زمین را می بیند با تلخی تمام بغض می کند و گریه هایی، بخاطر اینکه چه بلایی سر زمینش آمده ؟

میدانی به وقت نبودن او انسان با ظلم هایش  زمینش را چرک کرده و بدتر آن که، در آنجا آسمانی نبود که جلوی آن ظلم انسان هارا در برابر زمین بگیرد.

گریه های آسمانی به وقت اواخر پاییز جواب نمی دهد و آسمان هنرمند، قلم بدست می خواهد بوم جدید برای خود سازد و ظلم های انسان را از روی زمین  پاک کند تا،

 تا باز بازگردد زمین 

حالا آسمان برای زمینش یک لباس سفید رنگی از آسمان آورده پرندگان را سرو سامان داده و آنهایی را که تحمل سختی این سرما را ندارند را به جاهای دیگر برده و  قول داده که آن لیلی را باز گرداند 

راستی، آن شکاف هایی که انسان آن را به اسم زلزله یاد میکند را آسمان به وقت دیدن آنها و فهمیدن آنها گریه میکند و با اشک های خودش آنها را به هم می دوزد.

هوففففف ، خسته شدن آسمان را در اواخر زمستان می توان دید که امیدش از زمین قطع شده اما هوز عشق،

هنوز عشق نگاهش داشته و نگذاشته که آسمان به آشوب کشیده شود 

و آسمانی که خیره به زمینش در درون گهواره سفید به منتظر زنده شدنش مانده

و این گرمی نگاهش به زمین جان دوباره ای می کند و یک پلک به سوی آسمان میزند. و همین کافیست که فلک از سر شوق گریه ی بهاری اش را به سمت زمین روانه کند و باز شکوفه هایی که زمین برای دلبری از آسمان می آراید... 

پ.ن:در آخر یه پی نوشتی خواستم بزارم و خواستم از اونایی که تا اینجا خوندن تشکر کنم

هوفففففف بالاخره بعد سه روز تموم شد

 

  • [مَنِ دَرون]

بسم الله الرحمن الرحیم

 

و اول همه ی کار ها با نام او ... 

  • [مَنِ دَرون]
?...Who

🍃...And in the end,we all will become stories