چشم باز کردم و خود را در حال سقوط از آسمان یافتم، کمرم کمان برداشته بود و دست و پاهایم رو به آسمان بودند.
صدای باد در گوشم سوسو می کرد، موهایم پریشان در هوا ولگرد بودند ،سردی تمام وجودم را فرا گرفته بودو
چند لحظه ای به همین منوال گذشت و من معلق بین زمین آسمان بودم .بالاخره به لطف سوت کشیدن های باد به خود آمدم و افکار به سمتم حمله ور شدند "چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چکار میکنم ؟" با دلهره خواستم به زمینی که همانند آهن ربا من را به سان یک آهن پاره به طرف خود میکشید نگاه کنم. اما باد چنین اجازه ای بر من نمیداد. هراسان دستو پا میزدم چشمانم را باز و بسته میکردم که این لحظه های لعنتی بگذرد و آسوده بمیرم ،ثانیه هارا برای مرگم می شمردم که چشمانم را سیاهی برد.
و آنجا بود که دانستم من مرده ام.
با خنده به خود گفتم "چه راحت گذشت اصلا چرا هیچ فرشته مرگی سراغم نیامده؟"
تا اینکه فهمیدم هنوز هستم، هنوز می توانم اعضایم را تکان دهم و هنوز چشمانم را میتوانم باز و بسته کنم. جالب بود که، هنوز آن سیاهی پا برجا بود و تمام چشمانم را فراگرفته بود.
به آن سو و این سو نگاه کردم، اما باز سیاهی بود، و فقط رشته های طلایی رنگی همانند طناب به من وصل بودند و به سمت بالا راه یافته بودند.
با خود گفتم تا کی اینجا خواهم ماند، و حسی از سختی و فشار دلم را فشرد. تا اینکه کسی با صدایی که تا کنون آن را نشنیده بودم بر من گفت:" به حق نور دیدگانت را ببند و باز کن همانا که نورانی شوند"من بدون آنکه تاملی در این صدا بکنم و مفهوم آن را بهفمم، پلک زدم و با باز شدن چشمانم نوری عجیب چشمانم را فرا گرفت. آن نور ،آنجا را برای دیددنم روشن نکرده بود! بلکه چشمانم کامل برای دیدن نورانی شده بودند، و من می توانتستم ،جای جای آنجا را ببینم.
اما هنوز نفهمیده بودم آنجا کجاست؟
جای عجیبی بود. پایان پاهایم مذاب های خروشان را میدیدم که می جوشیدند. روی آن ماده ای بود، ماده ای که نه جامد و نه مایع ، جامد بود، اما همانند آب درخود حرکت میکرد. واهیده به بالای سرم نگاهی پرت کردمو سنگ های طویل و قطوری را دیدم، که آسمان تاریک آنجا را به وجود می آوردند.
در آنجا هیچ احساسی نداشتم، حس می کردم! اما به وسیله پوست تنم نه، میتوانستم با دیدن و توجه کردن به هر چیزی از آنها به احساس وادراکشان را برسم.
لحظاتی گذشتو احساس کردم، اتفاقی بزرگی در حال رخ دادن است، که ناگهان توجهم به زیر پاهایم، به همان مذاب های خروشان رفت، که دیدم، رنگ آنها از سرخی گذشته و رنگ عجیب و جدید از قرمز تبدیل شده، قرمزی که، فقط با نگاه کردنش تنت می سوخت. در انجا، گفتم که با نگاه ادراک می فهمیدم اما آن قرمز واقعا حرارت داشت و من با هر بار با یاد آن رنگ، تنم می سوزد.
آن مذاب می جوشید و می خروشید و آن رنگ درونش پر رنگ تر و پر رنگ تر می شد و آماده ترکاندن محافظ لایه اش و نفوذ به لایه آن ماده جامد در مایع بود ، که ناگه لرزه ای شدید تمام آنجا را فرا گرفت، و مذاب وارد لایه شد، اما مذاب آن ماده را قبول نمی کرد! یعنی با او تر کیب نیمشد و آن را در خود حل نمی کرد، مذاب به آن ماده فشار آورد، اما مقاومت آن ماده بیشتر از قدرت خروشیدن مذاب بود، در ظاهر که آن ماده خمیری اصل قدرتی نداشت و فقط آرام در خود حر کت می کرد، اما با آن آرام بودنش، جلوی مذاب خشم گین شده را گرفته بود. مذاب لحظه ای برگشت، اما اینبار با قدرت بیشتر و قرمزی پر رنگ تر که مایل شده بود به سیاهی بازگشت. من لحظه ای توجهم به مذاب رفت، و به لحظه ای گرمایی وجودم را گرفت که از حرارات متلاشی می شدم، و خود را در حال حل شدن می دانستم، اما چیزیم نمیشد و فقط احساس میکردم درد سخت و عجیبی بود، که توان توصیفش سخت است.
بگذارید با مثال بگویم: من همانند آتش ذغالی بودم که می سوخت اما آن ذغال نبودم، بلکه آن آتش نشعت گرفته از ذغال بودم که در خود می پچیدم و به بخار تبدیل می شدم ، اما باز نمیشدم
همین بود که توجهم کلا پرا کنده شد و تمرکزم در آنجا به هم ریخت و یکی از رشته های طلایی متصل به من پاره شد و سوخت و خاکستر شد، و به آن آتش آن مذاب افزوده شد، به لحظه ای که نیوری رشته طلایی رنگ من به مذاب افزوده شد.در من احساس ضعف و درد سختی در سرم کشیده شد، ولی مذاب ،با نیرویی بیشتر از قبل جوشید، به گونه ای که آن ماده همانند سپر فولادی در برابرش بود را شکست و به سمت بالا صعود کرد ،اما باز هنوز توان آن را نداشت که اورا در خود حل کند ،انگار از او به دور بود. و اصلا نمی خواست که او را در خود حل کند، بلکه اورا بر کنار میزد و جلوتر میرفت با هرقدمش به سمت بالا آن ماده جامد در مایع سفت تر می شد و در خود فرو می رفت و آن از آن حرکت در درون خودش باز می ایستاد.
به لحظه ای نخواستم آنجا را ببینم، به آن سو نگاه کردم و جز ظلمات چیزی به چشمانم نیامد،
نه اینکه تاریکی باشد هیچ چیز نبود و فقط اینجا بود که مذاب، به جنگ آن ماده بر خاسته بود.
شاید هم ،حق با مذاب بود. شاید مذاب، زندانی شده آنجا بود. و فقط دنبال آزادی اش بوده که خود را در تنگنا نبیند. اما به لطف من ،که می دانستم به ضررم تمام می شود آن رشته طلایی رنگ را می گویم که اگر او نبود مذاب هنوز مبحس مانده بود
برگشتم، و به مذاب نگاه کردم که به اواخر آن ماده رسیده بود، البته از پایین که اگر اینگونه حساب کنیم به اوایل یعنی، درِ ورودی و خروجی آن ماده رسیه بود مذاب در اواخر ، به شوق آماده بود و خوشحالی اش را بخاطر آزادیش را می توانستم در وجودش ببینم .
مذاب ، به لایه آسمان آنجا، به همان سنگ های قطور رسیده بود، و این آخرین قدم بود، آخرین قدم برای آزادیش.
رسیده بود، به آن سنگ ها اما لایه محافظ آن ماده مانده بود، که توانش در آنجا برای شکستنش کافی نبود و بازگشت .
تمام مسیرش را دوباره به سمت زندان خود باز گشت، و آن ماده آرام آرام باز داشت راه مذاب را می پوشاند، که من باز مویی به رنگ سیاهی را دیدم که دوباره به مذاب پیوست. و با پیوستن آن ، به لحظه ای فهمیدم که آن مذاب دگر آن رنگ و جوشیدن را ندارد! بلکه وحشتناک تر از قبل شده بود ،دیوانه تر از قبل.
رنگش آن سرخی مایل به سیاهی نبود ،بلکه تاریک بود.
سیاه نه تاریکی ،تارکیی که با نگاهش در تاریک بودن او ،در، درون او گم میشدی. او تورا می خورد اصلا به وقت نگاه کردن به او تو خودت نبودی. و جالب بود که من همه اینهارا بدون آنکه توجهی به آن بکنم میفهمیدم ، و خودرا از توجه به او باز میداشتم .
و اینبار می دانستم قطعا مذاب به آزادی که، می دانستم سالها منتظرش است میرسد. اما باز به لطف من و آن موی سیاه رنگ مذاب بازگشت اما اینبار آن ماده را بر کنار نمی زد بلکه می بلعید نه ، در خود حل نمی کرد بلکه آن ماده در درون آن نابود می شد اصلا گم می شد به عدم می پیوستو
لحظاتی گذشت و باز آن لرزه ای همانند قبلی اتفاق افتاد، اما طولی نکشید که لرزی ای دوم بدنم یعنی وجودم چیزی که در آنجا بودم را متلاشی می کرد، آن لرزه من را نابود می ساخت. که نا خود توجهم به او جلب شد، و درد عجیب و سختی جانم و اندام ارتعاش شده ام را نابود ساخت و من اینبار واقعا داشتم می مّردم، که باز آن ندا بر من گفت:" به حق عزت و قدرتش بر خود بیا که اوست نگه دارنده همه ما"
با شنیدنش، اینبار آرامش وجودم را فرا گرفت. در آنجا دیدم که بر رشته ای از طناب ها ضربه ای وارد شد اما آن ضربه خود نابود شد
ندیدم اما فهمیدم.
همین که بر خود آمدم خواستم که بدانم سرنوشت آن مذاب چه شد که دیدم سنگ قطور، به دو قسمت شکسته شده و از بین شکستگی اش، آن مذاب بالا رفته، و با بالا رفتن و به آزادی رسیدن او آنجا نیز آرام تر می گشت. و از آن فشار آنجا کاسته میشد. همه چیز به حالت اولی خود باز می گشت ،جز آن سنگی که شکسته شده بود .مذاب آرام تر شده بود و دیگر آن تاریکی درونش نبود و رنگ عادی خود در وجودش پیدا بود، به زندان خود باز می گشت و آن ماده داشت دوباره ، راه مذاب را با خود پر می کرد.
خیره به محل خروج مذاب مانده بودم ،که از مَحو تشکیل شده بود. می خواست ببینم آن مذاب برای چه ؟برای بدست آوردن چه چیزی اینقدر تلاش کرده، که خود را به سمت کشیده شدن به بالا یافتم ...
این داستان ادامه دارد...
سااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااچ اِ واااااااااااااااااااااااااااوووو
برکناه