اصلا باران چیست؟
بارن،دلتنگی آسمان است در فراق زمین. باران آن شینی هست که عین آسمان و قاف زمین را به یکدیگر متصل می کند. باران را یزدان برای اسم گذاری آن مواقعی آفریده است که آسمان از شوق یا فراق زمین گریه می کند.
در طول روز به یک باره چهره آسمان عوض می شود، باز غم در وجودش پیداست،باز میخواهد نوای گریه خود را به عالم و آدم بفهماند، بر زمین که چرا خود را از آسمان دور کرده،بر انسان که چرا بر خود و دیگران ظلم میکند؟
هعی،انگار با ریختن بلور های آسمانی اش محبت ودوست داشتن خود را به زمین می فرستد وکینه آدمان با اشک هایش می شورد.
میدانی دلتنگ است، دلتنگِ آن عشق بازی های زمین برای او به وقت بهار
عشق بازی هایی که او برای زمین محبتش را می فرستادو زمین با آنها خود را می آرایید، آسمان برای او شکلک هایی از جنس ابر برای او از سر عشق درست می کرد، و زمین با دیدن آنها، پرنده هایش را به آسمان می فرستاد.
هه! تکه پاره های سفید ابری در کنار پرنده های سفیدو سیاه آسمان :)
اما بعد آن آسمان به یک باره سرد شد همانند یک تکه یخ، آسمانی که از یخ بود، بی احساسی آنرا بر گرفته بود و فقط گرمای خورشید بود و نه دگر بارانی، نه آن شکلک ها از جنس سفید ابر
،آسمانی که به بت تبدیل شده بود. بت نورانی :)
اما هنوز مهر آسمان به زمین می تابید هر چند جای گذشته ر انمی داد و زمین دگر کم کم به این نبود آسمان عادت کرده بود. او دلش شکسته اما هنوز خود را زیبا می ساخت. که به آسمانش بگوید این زمین هنرمند فقط یک نقاشی بلد نیست. با آن اشک های آسمان و نور پر مهرش میوه های رنگارنگی به گوش های درختان خود آویزه می کرد.
زمین زیبا شده بود زیبا تر از هر وقتی اما کسی نبود که زیباییش را ببیند کم کم دگر آن مهر آسمان هم خاموش می شد. به آن موقع زمین نگران دل آسمان بود، که چه اتفافی بر، او افتاده چرا دگر آسمان مثل قبل نیس.
زمین بی قرارو بی تحمل خود را به جوش می آورد و اسم آسمان را فریاد میزد اما هیچ کس مستمع آن نبود. حتی چند بار سعی کرده بود تا از جای خود تکان بخورد اما بی فایده بود. و فقط این تکان خوردن خود زمین را نابود می ساخت و شکاف های عمیقی در درونش به وجود می آمد و از خود گسسته می شد.
چه کسی ؟ چه چیزی باعث شده بود که آسمان به کلی تغییر کند اصلا آسمان دگر آسمان نیست!
کمی می گذرد و دگر آن گرمای خورشید هم نیست آسمان به کلی تغییر کرده حالا دگر زمین خود را نابود ساخته و دگر نایی برایش نمانده که اسم آسمان را، با بانگ آشفشان هایش فریاد بزند حالا دگر آن زیبایی زمین از بین رفته پوسته سبزش کم کم نابود شده. چون دگر خود را نمی آراید اصلا برای چه کسی؟ برای چه کسی می خواهد زییباییش را نشان دهد و دلبری کند؟
اصلا اگر هم بود زمین آسمان را می خاست نه کس دیگری را.
به بی حالی او و حالا تمام در ختان زندگی خود را به باد پاییزی سپرده اند تا شاید در آینده زندگی جدید به آنها باز گرداند.بیچاره پرنده هایی که به وقت پپاییز آواره در بین زمین آسمان مانده اند و نه آسمان آنهاراقبول میکند ونه زمین شکسته شده.
چند ماهیی به اینگونه می گذرد تا اینکه آن آسمان به خود می آید و « آسمان واقعی زندانی شده در درون آن بت نورانی که خاموش شده بود، باز میگردد. اما همان که چهره مرده زمین را می بیند با تلخی تمام بغض می کند و گریه هایی، بخاطر اینکه چه بلایی سر زمینش آمده ؟
میدانی به وقت نبودن او انسان با ظلم هایش زمینش را چرک کرده و بدتر آن که، در آنجا آسمانی نبود که جلوی آن ظلم انسان هارا در برابر زمین بگیرد.
گریه های آسمانی به وقت اواخر پاییز جواب نمی دهد و آسمان هنرمند، قلم بدست می خواهد بوم جدید برای خود سازد و ظلم های انسان را از روی زمین پاک کند تا،
تا باز بازگردد زمین
حالا آسمان برای زمینش یک لباس سفید رنگی از آسمان آورده پرندگان را سرو سامان داده و آنهایی را که تحمل سختی این سرما را ندارند را به جاهای دیگر برده و قول داده که آن لیلی را باز گرداند
راستی، آن شکاف هایی که انسان آن را به اسم زلزله یاد میکند را آسمان به وقت دیدن آنها و فهمیدن آنها گریه میکند و با اشک های خودش آنها را به هم می دوزد.
هوففففف ، خسته شدن آسمان را در اواخر زمستان می توان دید که امیدش از زمین قطع شده اما هوز عشق،
هنوز عشق نگاهش داشته و نگذاشته که آسمان به آشوب کشیده شود
و آسمانی که خیره به زمینش در درون گهواره سفید به منتظر زنده شدنش مانده
و این گرمی نگاهش به زمین جان دوباره ای می کند و یک پلک به سوی آسمان میزند. و همین کافیست که فلک از سر شوق گریه ی بهاری اش را به سمت زمین روانه کند و باز شکوفه هایی که زمین برای دلبری از آسمان می آراید...
پ.ن:در آخر یه پی نوشتی خواستم بزارم و خواستم از اونایی که تا اینجا خوندن تشکر کنم
هوفففففف بالاخره بعد سه روز تموم شد