باد، خود را از لابه لای مزرعه گندم میشکافت و جلوتر میرفت. گویی می خواست، گرمی روز را برده ،و سردی شب را ارمغان آورد. خورشید در وقت غروب آخرین نگاه هایش را به زمین می انداختو ماه را از آن طرف صدا میزد.
پرنده ها، آخرن تلاش ها خود را برای غذایشان میکردند و مثل همیشه، ناله های مترسک از میانه های مزرعه در زیر درخت گردو شنیده میشد. خطاب او، همیشه به انسان ها بود.که چرا مترسک را تنها می گذارند؟
مترسک :"آهای دوستان من، چرا مرا تنها میگذارید؟
در حالیکه شبیه شما هستم همانند شما چشم دارم دیدگانی از سنگ، دلی کاهی و دهانی از پوسته درخت.
ببینید! دست و پاهایم همانند شماست. چرا بین خود و من تفاوت قایل مشوید..."
در همان حال، درخت گردو با صدای کلفتش با حال تعرض رو به مترسک گفت:" کافیست دیگر تا کی می خواهی به تلاش های بی فایده ات ادامه دهی؟
این سرنوشت ماست، که زندگی ما ،جز کار کردن برای آدمیزاد صرف نشود. به ما اجازه زندگی بخشیدند تا نیاز های آدمیزاد را بر طرف کنیم.
و بودن تو، تا زمانی برایشان مهم است که بر طرف کننده نیاز های آنها باشی. و اگر به اندازه ای که میل آنهاست، بر طرف کننده نیاز آنها نباشی مرگ تو را به دست خودشان رقم میزنند"
سپس مکثی کردو دوباره با چهره ای در هم رفته ادامه داد:
"بر من نگاه کن. این تن تنومندم ،به زودی برای آنها جز ذغالی بیش نخواهد بود. به این گوشواره های گردویی ام، جز به چشم غذایی بیش نخواهند دید. "
روزها گذشتو، ماه ها جای خودرا به یک دیگر دادند. و اعداد کناری سالها بزرگتر و طولانی تر شدند. و درخت برافراشته شده به سمت آسمان پیر شدو آن نای تحمل میوه های گردش را از دست داد.
ثمره کمش، صدای اعتراض اربابانش را در می آورد. وگویی تمام آنچه که گردو گفته بود یکی یکی بر حال آن درخت پیاده میشد.
صبح روزی در اوایل پاییز،مترسک را صدای گوش خراش دستگاهی از خوابش بیدار کرد. با خود گفت، احتمالا وقت درو گندم ادمیزاد رسیده و آن ماشین نسبتا بزرگی را برای درو ثمره هایشان آورده اند.
چشمان سنگی اش را بازکردو به سمت کناره های مزرعه نگاهی انداخت. آری درست بود، ناگهان همان صدای گوش خراش، از پشت مترسک، درست از جایی که گردو بود دوباره توجه مترسک را جلب کرد.
تنش را روی چوب برگرداندو به دوست فرتوت دیرینه اش نگاهی انداخت، که با چهره ای در هم رفته، اشک از درد میریخت. چشمانش را از بالای درخت، چهره گردو، به تن تنومندش انداخت. که همان اربابی که گردو گفته بود، با یک ماشینی دیگر به جان برده اش، که حالا پیر شده بود، افتاده بود.
مترسک، مبهوت به گردو نگاه میکرد، گردو وقتی توجه مترسک را فهمید لبخند تلخی زدو با صدایی پر از درد گفت:" دیدار به ابدیت"
و چشمان درشت و پیرش را به پیشواز مرگ بست.
مترسک دوباره به انسان نگاهی انداخت. که نمی توانست تن گردو را با آن اره برقی اش ببرد. و از سختی کارش، عرق می ریخت و کمی استراحت میکردو دوباره، به به پیکره گردو حمله ور میشد،
سر انجام گردو از پا افتاد و پیکره اش را آغوش زمین در بر گرفت.
اما مترسک که هنور مبهوت خیره بر شاخه های گردو مانده بود، چیزی توجهش را جلب کرد.
جوجه پرنده ای که از لانه اش پرت شده بودو در هوا معلق ،به سمت زمین کشیده میشد.
مترسک هاج و واج میخواست کاری کند.
برای نجات پرنده، میخواست بلند شود. اما پاهایش زیر آوار خاک، دفن شده بود. می خواست دستانش را دراز کند. اما دستانش را چون صلیب به چوب بسته بودند. مترسک خیلی زود امیدش را برای نجات جوجه ازدست داد. همان گونه که امیدش را به زندگی از دست داده بود.
اما میخواست ،به مرگ پرنده زندگی ببخشد. و اورا از این اتفاق نجات دهد. اما کسی میتواند چیزی را به دیگران ببخشد که آن را کامل در بر گرفته باشد.
و زندگی مترسک مرده بود. بدن او همان کاه گندم. چشمان او همان سنگ های سخت، و دهان او پوسته درخت مرده ی دیگری بود.
او فقط میتوانست ببیند و جز لبخند ساختگی، بدست انسان ها چیز دیگری نداشت.
پس باز چشمان سنگی اش را بست، ک مرگ اطرافیانش را دیگر نبیند.
اما اگر دوباره چشمانش، به کنده درخت گردو بی افتد چه؟ اگر لاشه جوجه روی خاک دوباره به چشمانش بخورد چه ؟
او دوباره نمی توانست ،این لحظات را به یاد آورد.نمی خواست دیگر باشد. نمی خواست دیگر برده انسان ها باشد. میخواست او نیز در آن روز پاییزی جان سپرد.
مترسک تکان محکمی به بدن کاهی اش داد. تا دارش بشکندو او با افتادن در زمین بمیرد. تکان اول، کمی صدای دار را در آورد. دارش چندان محکم نبود. انسان ها حتی حاضر نبودند. برای حفظ جان مترسک حتی چوبی درست و حسابی آورند. و مترسک را به چوبی که موریانه، آن را شیار داده بود بسته بودند.
آخرین تلاش هایش بود، که دید جوجه پرنده درست رو به روی او ایستاده و تلاش های او به مرگ رانگاه می کند.
مترسک قدری ایستادو چشم در چشم ها نگینی پرنده خیره شد.
جوجه پرنده از زمین دنبال غذا بود، و به این طرفو آن طرف ورجه وورجه میکرد.
جوجه بعد از کمی جست و خیز، به سمت مترسک بال بال زدو رو به او گفت:
"مامان من کجاست من مامانمو میخوام"
مترسک که تا به حال، تنها تعداد های معدودی کلمه مادر را شنیده بود. آن هم از زبان انسان ها.
گاهی بچه آدمیزاد ها، برای بازی در زیر گردو جمع میشدند. و بازی آنها، جز سنگ زدن به بدن کاهی، و پیراهن پاره مترسک چیز دیگری نبود. گاهی یکی از آنها به زمین میخورد. یا گاهی درخت گردو، برای پراکنده کردن آنها گردویی را به سمت سر آنها نشانه میرفت، و گردوها چون شهابف به سر آنها میبارید. آنجا بود که فریاد های مامان مامنشان مزرعه را فرا می گرفت.
شاید مادر کسی بود که آنها را از خطرات نجات میداد و آنها را پرورش میدهد.
اما مترسک چه؟ از وقتی که چشم هایش را باز کرده، خودش را بسته شده به چوب یافته. و فقط اورا از آغول گوسفندان، به مزرعه آورده اند. و از آنجا بود که با درخت گردوآشنا شد و تا امروز که...
نگاهی به جوجه انداخت. میدانست غذایشان گندم است. تکانی بر خود داد و چند گندم را چیدو به سمت جوجه گرفت. جوجه قدری با ترس و لرز، چند گندم را گاپید. و وقتی اعتمادش جلب شد .با ولع شروع به خوردن تمام آنها کرد.
مترسک که حالا جوجه را در دستانش گرفته بود. لحظه ای تعجب کرد، که او چگونه می توانست حرکت کند در حالی که دستو پای او در بند بود.
بر گشت سمت آنچوب ها و دید همه آنها تکه تکه شده و و روی زمین، پخش شده اند.
برای اولین بار بود، که مترسک برای چیزی تلاش، کرده بود. برای زندگی اش برای آزادی اش که حتی اگر برده باشد، باز زندگی کند. نه زنده بماند.
نگاهش را سمت جوجه غلتاندو دید جوجه روی دست کاهی اش خوابیده و گرمای جوجه به بدن مرده او گرمای زندگی و محبت را می بخشید.
مترسک خواست، جوجه را روی زمین بیاندازد و باز گردد سمت مترسک بودنش. اما بندبند وجودش ،جوجه را در همان حال نگاه داشت.
مترسک همان طور ایستادو جوجه را در همان حال، روی دستانش گرفتو با لبخند همیشگی اش مترسک شد.
چند روزی نگذشته بود که باران سخی بارید.
برای مترسک مهم نبود. چون بدن او در برابر سرماو گرما تا حدی مقاوم بود. اما جوجه جیک جیک کنان ناله میکرد. مترسک بازگشت سمت او و دید همانند موش آبکشیده ای پرهای ریزو درشتش به هم چسبیده اند ، و جوجه از سرما میلرزید.
خواست دست دیگرش را روی او بی اندازد، تا او را از باران نجات دهد. اما جوجه لانه می خواست نه حفاظی موقت در برابر سرما دستان مترسک بعد باران دیگر برای جوجه لانه نخواهد بود. اما لانه در درون وجود مترسک درست در وسط سینه اش، برای همیشه لانه پرنده باقی خواهد ماند. مترسک سرش را سمت سینه لاغرو درازش خم کردو دید، منفذی برای پرنده باز شده و گرمای خواستن او از آنجا بیرون میزند .
جوجه پرنده را سمت لانه اش گرفتو، او بلافاصله پرید در وجود مترسک.
اینجا ها بود که دیگر مترسک نیز خودش را دوست داشت. و برای زندگی و زنده ماندنش تلاش میکرد.
برای مترسک روزها همچون ثانیه میگذشت و چون مادری شده بود برای جوجه پرنده که حالا پرواز میکردو برای غذایش، به این طرفو آن طرف میرفت.
***
دوباره همان باد شکافنده ای که طنین به هم خوردن گندم هارا در زمین و آسمان مزرعه پخش میکرد. باز هم همان خورشیدی که داشت با زمینش خداحافظی میکردو ماه را برای مراقبت از زمینش فرا میخواند. و باز همان مترسکی که نالان بود. اینبار بخاطر آدمها نه. دیگر آن ارباب ها برایش مهم نبودند. و اینبار نگران حال پرنده اش بود که نکند اتفاقی برای او در رفتو برگشت این راه هایش بی افتد؟
جوری شده بود که حتی برای چند روز رنگ و روی پرنده را نمیدید.
اما اینبار فرق داشت. اینبار پرنده مترسک را برای روز هایی طولانی تنها گذاشته بود. و مترسک دایم در فکر آن بود ،که نکند طعمه پرنده وحشی شده باشد. مترسک نالانو گریان بود، با اینکه وجودش پیرترو نابود تر شده بود. و با اینکه در وجودش مقدار زیادی گندم ذخیره زمستان پرنده میکرد. اما پرنده حاضر نبود از آنها بخورد او دیگر نمی خواست با مترسک باشد. و وقتی پرنده های همسان خودش را در آسمان ها میدید با حسرت به آنها نگاه میکردو به مترسک طعن می زد.
برای مترسک سخت بود جدایی پرنده اما پرنده بی توجه بی همه اینها میرفتو بخطار نبود لانه اش به سمت مترسک باز میگشت .
پاییز بعد بود که دیگر مترسک پرنده اش از وقتی که گندم زار رسیده و برگ درختان زرد شده بود پرنده را ندیده بود.
مترسک از تقدیر میخواست دوباره همان جوجه ایرا به او بدهد که روی دستان مترسک بنشیند و مترسک برای نوازشش دست دیگر را به سر او بکشد
اما پرنده برعکس مترسک، از کهنگی و و تنگی لانه اش و پیری او شکایت میکرد
مترسک با اینکه با حرف های پرنده بند بند وجودش پاره شده اما با امید بازگشت دوباره اش خودش را تا حدی که می توانست ترمیم ساخته بود ولی دیگر پرنده ای نبود که برای مترسک باشد
روزها بعد، مترسک همان طور که اشک میریختو فریاد های بی جواب برای نگرانی پرنده سر میداد. گروهی از پرنده هارا دید که همچون پرنده اش بودند و به سمت مترسک می آمدند
مترسک با دقت به چهره هرکدام از آنها نگاه کرد اما هیچ یک شبیه آن نبودند. پرنده ای شبیه او در اواخر گله بال بال میزد که طرز بال بال زدن پرنده را شناخت آری او خودش بود که به مترسک و مترسک به او نگاه میکرد.
پرنده آمدو و گذشت و مترسک همان طور که چشمان سنگی اش را به آسمان دوخته بود جان داد.